- فَسَدَ
- بی نظمی ایجاد کردن، آشفتگی، آلوده کردن، به هم ریختن، گندیدن، خراب کردن
معنی فَسَدَ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
وادار کردن، اجبار، اجبار کردن
نمودار کشیدن، هزینه، کشیدن، ترسیم کردن، نقشه کشیدن، امتیاز دادن، طرح زدن
لیسیدن، نیش زدن، با شلّاق زدن
شکستن
کسب کردن، کسب کنید
منظور داشتن، منظورش بود، مقصود بودن
نصف کردن، تقسیم کردن
زمین پاک کردن، برای بررسی، مربّع کردن، پاک کردن
رعد و برق زدن، رعد و برق
غوطه ور شدن، شستن، شستشو دادن، پاک کردن
بارگیری را متوقّف کردن، او تمام کرد
اجرای قانون کردن، وظیفه، مالیات گرفتن
برس کشیدن، مسواک زد، زمین را پوشاندن
بررسی کردن، برای بررسی، بازجویی کردن، بازرسی کردن، تحقیق کردن، اسکن کردن، اشعه ایکس گرفتن، مورد بررسی قرار دادن
بدگویی کردن، فحّاشی
مشخّص کردن، او متوجّه شد
قرارداد بستن، یک قرارداد، گره زدن
بددل بودن، حسادت کردن
سرد کردن، سرد
کمبود داشتن، او باخت، از دست دادن، گم کردن
آسیب زدن، باطل کرد
فضا دادن، پاک کرد
فاسد کردن، او خراب کرد، بی اثر کردن
لبخندیدن، در یک لبخند
فرش کردن، تمدید کنید
محصول برداشت کردن، او برداشت کرد، چمن زدن، برداشت کردن
اخراج کردن، اخراج، برکنار کردن، پراندن
محاسبه کردن، او محاسبه کرد، زمان سنجیدن
بن بست کردن، یخ کرد
شلّاق زدن، چرم
شجاع کردن، بدن، شخصیّت دادن، نمادین کردن
پرستش کردن، برده
مقاومت کردن، دراز کرد
ترکیدن، سپیده دم، شکستن، طلوع کردن، غرغر کردن، جوشیدن، فشار کم کردن