به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : فروکشید گل سرخ روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراش. منوچهری. ، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی مروزی. ، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف). - لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن: اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟ حافظ. ، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن. - پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت: با تو زمین را سر بخشایش است پای فروکش گه آسایش است. نظامی. ، اقامت کردن و در جایی ماندن: بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : فروکشید گل سرخ روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراش. منوچهری. ، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی مروزی. ، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف). - لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن: اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟ حافظ. ، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن. - پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت: با تو زمین را سر بخشایش است پای فروکش گه آسایش است. نظامی. ، اقامت کردن و در جایی ماندن: بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. گردون فروگشاد کمند از میان تیغ ایام برگرفت ره از گردن کمان. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروهشتن شود
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. گردون فروگشاد کمند از میان تیغ ایام برگرفت ره از گردن کمان. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروهشتن شود
غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن: گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید او را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی. ، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشته تر آمد بیم است که یکباره فروریزد دیوار. رودکی. رجوع به فروریختن شود
غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن: گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید او را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی. ، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشته تر آمد بیم است که یکباره فروریزد دیوار. رودکی. رجوع به فروریختن شود
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن: چو از زلف شب بازشد تابها فرومرد قندیل محرابها. منوچهری (دیوان ص 4). تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی). دگر آنکه گفتی بوقت فراغ فرومردن جان بود چون چراغ. نظامی. ، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی: تو روزی، او ستاره ای دل افروز فرومیرد ستاره چون شود روز. نظامی. رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن: بد آن تاچو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن: چو از زلف شب بازشد تابها فرومرد قندیل محرابها. منوچهری (دیوان ص 4). تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی). دگر آنکه گفتی بوقت فراغ فرومردن جان بود چون چراغ. نظامی. ، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی: تو روزی، او ستاره ای دل افروز فرومیرد ستاره چون شود روز. نظامی. رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن: بد آن تاچو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی
به سویی متوجه کردن. پیش بردن گوش یا عضو دیگر را، چنانکه گوییم: گوش فرادادم، شرح دادن و بیان کردن: تفصیل حال وی فرادهم. (تاریخ بیهقی) ، گردانیدن ونمودن: چون به وقت میعاد لشکر دیلم حمله بردند فایق پشت فراداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 47)
به سویی متوجه کردن. پیش بردن گوش یا عضو دیگر را، چنانکه گوییم: گوش فرادادم، شرح دادن و بیان کردن: تفصیل حال وی فرادهم. (تاریخ بیهقی) ، گردانیدن ونمودن: چون به وقت میعاد لشکر دیلم حمله بردند فایق پشت فراداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 47)
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند: فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. رجوع به فرونشاندن شود
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند: فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. رجوع به فرونشاندن شود
فرودآمدن. پایین آمدن. (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن. از بلندی پایین رفتن: به گور وی فروشدند و دفن کردندش. (مجمل التواریخ و القصص). لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش زهر است همی چون فروشد از کام. ناصرخسرو. که از دیدن عیش شیرین خلق فرومی شدی آب تلخش بحلق. سعدی. - سر فروشدن، پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن: خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم. سعدی. شبی سر فروشد به اندیشه ام به دل برگذشت آن هنرپیشه ام. سعدی. ، فرورفتن. (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن: عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار. عنصری (دیوان ص 63). زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن. (تاریخ بیهقی). جرجیس پای بر زمین زد، جملۀ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء). ندانیم کز ما در این راه رنج کرا پای خواهد فروشد به گنج. نظامی. فروشد ناگهان پایت به گنجی ز دست افشاندیش بی پای رنجی. نظامی. شبی پای عمرش فروشد به گل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی. ولیک عذر توان گفت پای سعدی را در این لجن که فروشد نه اولین پایی است. سعدی. گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است. حافظ. - در اندیشه فروشدن، در فکر فرورفتن. تفکر: استادم در اندیشۀ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی). - درخود فروشدن، به فکر فرورفتن. تفکر کردن. غمگین بودن: در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی). ، غوطه خوردن. غوص نمودن در آب. (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت: به چشمه فروشو تا عجایب بینی. فروشد. (قصص الانبیاء). گفت: وقتی به دریای مغرب فروشدم. (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء) ، غرق شدن: از این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی. ، وارد شدن و دخول بجایی. درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف). نزول نمودن. (ناظم الاطباء) : از هرکه به کوی اوفروشد جز من بشمار برنیامد. خاقانی. فائق که... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، غروب کردن آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) : بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم چه سود که در وقت فروشد چو برآمد. مسعودسعد. اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن. (مجمل التواریخ و القصص). چو خورشید آوازۀ اوبرآمد همانگاه ماه مقنع فروشد. خاقانی. فروشد آفتابش در سیاهی بنه در خاک برداز تخت شاهی. نظامی. بسی برآید و بی ما فروشود خورشید بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد. سعدی. قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد. سعدی. گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا آن شب که تو در کنار باشی روز است. سعدی. ، پایان یافتن روز: روز همجنسان فروشد لاجرم روزن دل ز آسمان دربسته ام. خاقانی. ای روز کرم فروشدی زود از ظل عدم ضیات جویم. خاقانی. ، مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن: از دهان دین برآمد آه آه چون فروشد ناصر دین، ای دریغ. خاقانی. عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مبهوت شدن. خیره شدن. محو تماشای چیزی شدن: بیاوردند صورت پیش دلبند بر آن صورت فرو شد ساعتی چند. نظامی. ، محو شدن و پنهان گشتن: با شکن زلف تو صبر فروشد به غم از نظر چشم تو عقل درآمد بکار. خاقانی. چو آمد زلف شب در عطرسایی به تاریکی فروشد روشنایی. نظامی
فرودآمدن. پایین آمدن. (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن. از بلندی پایین رفتن: به گور وی فروشدند و دفن کردندش. (مجمل التواریخ و القصص). لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش زهر است همی چون فروشد از کام. ناصرخسرو. که از دیدن عیش شیرین خلق فرومی شدی آب تلخش بحلق. سعدی. - سر فروشدن، پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن: خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم. سعدی. شبی سر فروشد به اندیشه ام به دل برگذشت آن هنرپیشه ام. سعدی. ، فرورفتن. (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن: عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار. عنصری (دیوان ص 63). زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن. (تاریخ بیهقی). جرجیس پای بر زمین زد، جملۀ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء). ندانیم کز ما در این راه رنج کرا پای خواهد فروشد به گنج. نظامی. فروشد ناگهان پایت به گنجی ز دست افشاندیش بی پای رنجی. نظامی. شبی پای عمرش فروشد به گل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی. ولیک عذر توان گفت پای سعدی را در این لجن که فروشد نه اولین پایی است. سعدی. گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است. حافظ. - در اندیشه فروشدن، در فکر فرورفتن. تفکر: استادم در اندیشۀ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی). - درخود فروشدن، به فکر فرورفتن. تفکر کردن. غمگین بودن: در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی). ، غوطه خوردن. غوص نمودن در آب. (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت: به چشمه فروشو تا عجایب بینی. فروشد. (قصص الانبیاء). گفت: وقتی به دریای مغرب فروشدم. (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء) ، غرق شدن: از این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی. ، وارد شدن و دخول بجایی. درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف). نزول نمودن. (ناظم الاطباء) : از هرکه به کوی اوفروشد جز من بشمار برنیامد. خاقانی. فائق که... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، غروب کردن آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) : بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم چه سود که در وقت فروشد چو برآمد. مسعودسعد. اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن. (مجمل التواریخ و القصص). چو خورشید آوازۀ اوبرآمد همانگاه ماه مقنع فروشد. خاقانی. فروشد آفتابش در سیاهی بنه در خاک برداز تخت شاهی. نظامی. بسی برآید و بی ما فروشود خورشید بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد. سعدی. قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد. سعدی. گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا آن شب که تو در کنار باشی روز است. سعدی. ، پایان یافتن روز: روز همجنسان فروشد لاجرم روزن دل ز آسمان دربسته ام. خاقانی. ای روز کرم فروشدی زود از ظل عدم ضیات جویم. خاقانی. ، مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن: از دهان دین برآمد آه آه چون فروشد ناصر دین، ای دریغ. خاقانی. عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مبهوت شدن. خیره شدن. محو تماشای چیزی شدن: بیاوردند صورت پیش دلبند بر آن صورت فرو شد ساعتی چند. نظامی. ، محو شدن و پنهان گشتن: با شکن زلف تو صبر فروشد به غم از نظر چشم تو عقل درآمد بکار. خاقانی. چو آمد زلف شب در عطرسایی به تاریکی فروشد روشنایی. نظامی
پایین آمدن بزیر آمدن نزول کردن، فرو رفتن غروب کردن، بزیر آب رفتن غوطه ور شدن، به منزل کسی نزول کردن وارد شدن بر کسی، میل کردن، یا فرو آمدن خانه (دیوار بنا) فرو افتادن و ریختن خانه (دیوار و بنا)
پایین آمدن بزیر آمدن نزول کردن، فرو رفتن غروب کردن، بزیر آب رفتن غوطه ور شدن، به منزل کسی نزول کردن وارد شدن بر کسی، میل کردن، یا فرو آمدن خانه (دیوار بنا) فرو افتادن و ریختن خانه (دیوار و بنا)
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن