جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با فروبردن

فروبردن

فروبردن
در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
- سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی.
- سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مْنْش خشم آمد مگر.
رودکی (کلیله و دمنه).
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فروبرد چون دیگران سر به آب.
نظامی.
، بلعیدن. (ناظم الاطباء) ، غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن:
فروبردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد.
نظامی.
- سر فروبردن، غروب کردن:
برآمد گل از چشمۀ آفتاب
فروبرد مه سر چو ماهی در آب.
نظامی.
، حفر کردن چاه در زمین:
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فروبر و دامی همی فکن.
فرخی
لغت نامه دهخدا

فرو بردن

فرو بردن
بزیر بردن به پایین بردن، جای دادن، غوطه دادن بلعیدن یا فرو بردن پنجه در چیزی. اعمال زور و قدرت کردن، نفوذ یافتن، یا فرو بردن خشم (غیظ) کظم غیظ
فرهنگ لغت هوشیار

فرومردن

فرومردن
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن:
چو از زلف شب بازشد تابها
فرومرد قندیل محرابها.
منوچهری (دیوان ص 4).
تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
دگر آنکه گفتی بوقت فراغ
فرومردن جان بود چون چراغ.
نظامی.
، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی:
تو روزی، او ستاره ای دل افروز
فرومیرد ستاره چون شود روز.
نظامی.
رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن:
بد آن تاچو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

فروکردن

فروکردن
چیزی را به درون چیزی دربردن، چنانکه سوزن را به تن آدمی. (یادداشت بخط مؤلف). در میاه چیزی داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن: بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی).
مبادا لب تو بگفتار چاک
سخن را فروکن هم اینجا بخاک.
فردوسی.
نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
- سر فروکردن، سرکوب کردن. به تسلیم واداشتن:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر فرو همی کردند.
رودکی.
، پایین آوردن:
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
سیمرغ درآمد، دست فروکرد و آن را برداشت. (قصص الانبیاء).
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردۀ گامران برافکند.
خاقانی.
ذره چه سایه دارد؟ آن سایه ام بعینه
زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
، ریختن آب یا شراب یا هر مایع دیگر:
چون قهقهۀ قِنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تاضحی.
منوچهری.
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی.
سعدی.
، چیدن و ریزانیدن بار درخت و گل:
یکی چون بنفشه فروکرده بر گل
یکی چون گل نافروکرده از بر.
فرخی.
زیتون آنجا فروکنند و ساکنان آنجا برمیدارند. (مجمل التواریخ و القصص). الهش، برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی).
- نافروکرده. رجوع به شاهد بالا (بیت فرخی) شود.
، پیوستن و آغازیدن سخن:
نشسته پیش او شاپور تنها
فروکرده ز هر نوعی سخنها.
نظامی.
، گستردن:
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی.
خاقانی.
، پایین کشیدن پلیتۀ چراغ تا نور آن کم شود. (از یادداشتهای مؤلف) ، افکندن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروهشتن. فروگذاشتن. ارخاء. استرخاء. (یادداشت بخط مؤلف).
- چشم فروکردن، اغماض. (از مصادراللغۀ زوزنی)
لغت نامه دهخدا