سنگی که بر تیر عصاری می بستند تا دانه در زیر آن فشرده و روغنش گرفته شود، سنگ عصاری، برای مثال جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ بر سان زغن ی هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر / مرگ بفشارد همه در زیر غن (رودکی - ۵۰۵)
سنگی که بر تیر عصاری می بستند تا دانه در زیر آن فشرده و روغنش گرفته شود، سنگ عصاری، برای مِثال جمله صید این جهانیم ای پسر / ما چو صعوه مرگ بر سان زغن ی هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر / مرگ بفشارد همه در زیر غن (رودکی - ۵۰۵)
سنگ عصاری است و آن سنگی باشد که بر تیر چوب عصاری بجهت زیادتی سنگینی بندند و بعضی بمعنی تیر عصاری گفته اند. (برهان قاطع). بمعنی سنگ عصاری است و آن سنگی است که بر تیر عصاری بندند تا سنگین شود. (انجمن آرا) (آنندراج). چوب بزرگ از آن عصاران. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تنگ تیر عصاران باشد، یعنی سنگ گران که در چوب آویزند تا روغن بیرون آید. (فرهنگ اوبهی). تنگ تیرعصاران. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). تنگ عصاران. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). چوب تیر عصاران. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). تیر عصاری. (صحاح الفرس). چوب تیر عصار که سنگ گران بر آن بندند تا روغن از کنجد و جز آن برآید. (فرهنگ رشیدی). غنگ. رجوع به غنگ شود: جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ بر سان زغن هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی (از فرهنگ رشیدی). ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو در غن برگرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. ، دست آورنجن. دست آبرنجن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به وغن شود: بر سر هر رگ تافته گیسویی پیچیده بر دستش بکردار غن. (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
سنگ عصاری است و آن سنگی باشد که بر تیر چوب عصاری بجهت زیادتی سنگینی بندند و بعضی بمعنی تیر عصاری گفته اند. (برهان قاطع). بمعنی سنگ عصاری است و آن سنگی است که بر تیر عصاری بندند تا سنگین شود. (انجمن آرا) (آنندراج). چوب بزرگ از آن عصاران. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تنگ تیر عصاران باشد، یعنی سنگ گران که در چوب آویزند تا روغن بیرون آید. (فرهنگ اوبهی). تنگ تیرعصاران. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). تنگ عصاران. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). چوب تیر عصاران. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). تیر عصاری. (صحاح الفرس). چوب تیر عصار که سنگ گران بر آن بندند تا روغن از کنجد و جز آن برآید. (فرهنگ رشیدی). غنگ. رجوع به غنگ شود: جمله صید این جهانیم ای پسر ما چو صعوه مرگ بر سان زغن هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر مرگ بفشارد همه در زیر غن. رودکی (از فرهنگ رشیدی). ز ما اینجا همی کنجاره ماند چو در غن برگرفت از ما عصاره. ناصرخسرو. ، دست آورنجن. دست آبرنجن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به وغن شود: بر سر هر رگ تافته گیسویی پیچیده بر دستش بکردار غن. (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
مزید مؤخر گان به اضافۀ ’ی’ نسبت، در آخر اسماء و صفات و اعداد پیوندد و معنی اتصاف و نسبت دهد: بازارگانی، بازرگانی، تجارت، بیستگانی، مواجبی بوده است که سالی چهاربار به لشکر میداده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است (مفاتیح العلوم ص 40)، این کلمه را به عربی ’العشرینیه’ میگفته اند، و شاید پولی بوده است به وزن بیست مثقال چنانکه کمر هزارگانی بمعنی هزار مثقال میگفته اند، منوچهری گوید: یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی، (تاریخ بیهقی ص 59) (برهان قاطع چ معین)، و رجوع به گان شود، - دوستگانی: که رامین را بتو دیدم سزاوار تو او را دوستگانی او تو را یار، (ویس و رامین)، - دوگانی: من از تو همی مال توزیع خواهم بدین خاصگانت یگان و دوگانی، منوچهری، و: رودگانی، مهرگانی، هزارگانی، خدایگانی، ، درکلمات مختوم به هاء غیرملفوظ بهنگام الحاق به آنی بصورت گانی درآیند: دایگانی، زندگانی، مژدگانی، رجوع به آنی شود
مزید مؤخر گان به اضافۀ ’ی’ نسبت، در آخر اسماء و صفات و اعداد پیوندد و معنی اتصاف و نسبت دهد: بازارگانی، بازرگانی، تجارت، بیستگانی، مواجبی بوده است که سالی چهاربار به لشکر میداده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است (مفاتیح العلوم ص 40)، این کلمه را به عربی ’العشرینیه’ میگفته اند، و شاید پولی بوده است به وزن بیست مثقال چنانکه کمر هزارگانی بمعنی هزار مثقال میگفته اند، منوچهری گوید: یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی، (تاریخ بیهقی ص 59) (برهان قاطع چ معین)، و رجوع به گان شود، - دوستگانی: که رامین را بتو دیدم سزاوار تو او را دوستگانی او تو را یار، (ویس و رامین)، - دوگانی: من از تو همی مال توزیع خواهم بدین خاصگانت یگان و دوگانی، منوچهری، و: رودگانی، مهرگانی، هزارگانی، خدایگانی، ، درکلمات مختوم به هاء غیرملفوظ بهنگام الحاق به آنی بصورت گانی درآیند: دایگانی، زندگانی، مژدگانی، رجوع به آنی شود
در تداول مردم گناباد خراسان بمعنی گردآوری است، و جمع کردن را غن کردن گویند: این لباسها را غن کن، یعنی جمع کن. و ظاهراً مخفف کلمه غند است. رجوع به غند و غندرود شود
در تداول مردم گناباد خراسان بمعنی گردآوری است، و جمع کردن را غن کردن گویند: این لباسها را غن کن، یعنی جمع کن. و ظاهراً مخفف کلمه غُند است. رجوع به غند و غندرود شود
غنجیدن، ناز و کرشمه، دلال سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن خرجین، جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گوال، گاله، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش نوزاد کرمی شکل حشرات، لارو، حشره ای که نوزاد کرمی شکل آن از آفات سیب و گوجه است، نوعی کرم که در گیاه پنبه تولید می شود و غنچه و گل آن را می خورد غنج زدن: سخت آرزومند بودن مثلاً دلم برای آن غنج می زند
غنجیدن، ناز و کرشمه، دلال سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن خُرجین، جَوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچِه، بارجامِه، گُوال، گالِه، ایزُغُنج، غِرار، غِرارِه، جِوالِق، شَکیش نوزاد کرمی شکل حشرات، لارو، حشره ای که نوزاد کرمی شکل آن از آفات سیب و گوجه است، نوعی کرم که در گیاه پنبه تولید می شود و غنچه و گل آن را می خورد غنج زدن: سخت آرزومند بودن مثلاً دلم برای آن غنج می زند
آنچه در جنگ به زور از دشمن گرفته شود، آنچه بی رنج و زحمت به دست آید غنیمت داشتن: کنایه از فایده و سود بردن از آنچه در دسترس است، غنیمت شمردن غنیمت دانستن: کنایه از فایده و سود بردن از آنچه در دسترس است، غنیمت شمردن، برای مثال صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش / گوی خیری که توانی ببر از میدانش (سعدی۱ - ۴۷۲) غنیمت شمردن: کنایه از فایده و سود بردن از آنچه در دسترس است، برای مثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)
آنچه در جنگ به زور از دشمن گرفته شود، آنچه بی رنج و زحمت به دست آید غنیمت داشتن: کنایه از فایده و سود بردن از آنچه در دسترس است، غنیمت شمردن غنیمت دانستن: کنایه از فایده و سود بردن از آنچه در دسترس است، غنیمت شمردن، برای مِثال صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانَش / گوی خیری که توانی بِبَر از میدانش (سعدی۱ - ۴۷۲) غنیمت شمردن: کنایه از فایده و سود بردن از آنچه در دسترس است، برای مِثال خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر / زآن پیشتر که بانگ برآید فلان نماند (سعدی - ۵۹)