جدول جو
جدول جو

معنی فرکنده - جستجوی لغت در جدول جو

فرکنده
برکنده، کنده شده، فرسوده، کهنه شده
تصویری از فرکنده
تصویر فرکنده
فرهنگ فارسی عمید
فرکنده
(فَ کَ دَ / دِ)
فرسوده و کهنه شده و ازهم ریخته. (برهان) :
چون زورق فرکنده فتاده به جزیره
چون پوست سر پای شتر بر در جزار.
خسروی.
رجوع به فرکند شود
لغت نامه دهخدا
فرکنده
فرسوده کهنه شده
تصویری از فرکنده
تصویر فرکنده
فرهنگ لغت هوشیار
فرکنده
((فَ کَ دِ))
فرسوده، کهنه شده
تصویری از فرکنده
تصویر فرکنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
(دخترانه)
شاد، مبارک، خجسته، میمون
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
مبارک، میمون، خجسته، خوشبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکنده
تصویر پرکنده
مرغی که پرهایش را کنده باشند، کنایه از درمانده، عاجز
پراکنده، متفرق، برای مثال کند باد پرکنده خاک مرا / نبیند کسی جان پاک مرا (نظامی - ۷۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده شده، ازریشه درآمده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرکندن
تصویر فرکندن
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرکند
تصویر فرکند
فرکن، زمینی که سیل از آن عبور کرده و آن را کنده و گود کرده باشد، فرغن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زی یَ نِ / نَ دَ)
پوسیدن. متلاشی شدن. (یادداشت به خط مؤلف) :
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنش غیبۀ جوشنت بفرکند.
عمارۀ مروزی
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ تَ / تِ)
کنده و ریخته. کشیده و کنده.
- فروکنده موی، کسی که موی سرش کنده شده باشد:
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
خراشیده روی و فروکنده موی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ / دِ)
کنایه از درمانده و عاجز شده باشد. (برهان) ، پراکنده:
از آن قصائد پرکنده دفتری کردم.
ازرقی.
کند باد پرکنده خاک مرا
نبیند کسی جان پاک مرا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ خو رُ)
دهی است از دهستان برون بخش حومه شهرستان فردوس، واقع در بیست ویک هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی خاور شوسۀ عمومی بجستان به فردوس. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای ده تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و ابریشم است. اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ خُ دَ / دِ)
مبارک و میمون. (برهان). مبارک. (صحاح الفرس). همایون. فری. (یادداشت به خط مؤلف) :
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (؟).
منجیک ترمذی.
ز توران سوی زابلستان شدند
به نزدیک فرخنده دستان شدند.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست فرخنده زو
ز گیتی یکی آفرین خواست نو.
فردوسی.
شکست اندرآید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه.
فردوسی.
عید تو فرخ و روز توبود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین.
فرخی.
خداوند ما بر جهان فرخ است
که فرخنده بادش همه روزگار.
فرخی.
جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم.
فرخی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
عنصری.
با فال فرخ آیم و با دولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار.
منوچهری.
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد.
منوچهری.
آنکس که اگر نامش بردهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش.
ناصرخسرو.
باد فرخنده بر خداوندی
که دلش گنج راز سلطان است.
مسعودسعد.
بزم فرخندۀ تو را ساقی
قامت سرو جویبار شود.
مسعودسعد.
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او.
خاقانی.
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آمدفرخنده همی دارم.
خاقانی.
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت.
نظامی.
- فرخنده اختر، خوشبخت. نیکبخت. سعد. (یادداشت به خط مؤلف).
- ، بخت نیک. فال نیک. طالع نیک:
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی.
- فرخنده ایام، آنکه روزگاری فرخنده دارد. (یادداشت به خط مؤلف) :
یکی پرسید از آن فرخنده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام.
عطار.
- فرخنده بخت، خوشبخت. مقبل. سعادتمند:
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت.
فردوسی.
پور سپاهدار خراسان محمد است
فرخنده بخت و فرخ روی و مؤید است.
منوچهری.
بر دوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی.
سعدی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخ بخت شود.
- فرخنده بنیاد، مبارک بنیاد. آنچه بنای آن به مبارکی نهاده شود:
دودیگر که از شهر آباد اوی
چنان بوم فرخنده بنیاد اوی.
فردوسی.
- فرخنده بوم، زمین و ملکی که میمون باشد و در آن نعمت و آسایش فراهم شود:
سرافراز این خاک فرخنده بوم
زعدلت بر اقلیم یونان و روم.
سعدی.
- فرخنده پای، مبارک قدم. (ناظم الاطباء). فرخ پی. رجوع به فرخ پی و فرخنده پی شود.
- فرخنده پدرام، آنچه به نیکی و خوشی آراسته بود:
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.
فردوسی.
- فرخنده پی، فرخ پی. خوشقدم. (یادداشت به خط مؤلف) :
وز آن بیشه بهرام شد تا به ری
ابا آن دلیران فرخنده پی.
فردوسی.
هر آنکو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی.
فردوسی.
نشست از بر چشمه فرخنده پی
یکی جام یاقوت پرکرده می.
فردوسی.
امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه
فکند بارۀ فرخنده پی به آب اندر.
فرخی.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
فرخی.
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکرشکن و شیری لشکرشکری.
فرخی.
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی ؟
سعدی.
کو پیک صبح تا گله های شب فراق
با آن خجسته طالعفرخنده پی کنم ؟
حافظ.
رجوع به فرخ پی شود.
- فرخنده پیام، پیکی که پیام خوش آورد:
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم ! چه خبر؟ دوست کجا؟ یار کدام ؟
حافظ.
- فرخنده خو، خوش اخلاق:
از عارض فرخنده خو نه رنگ آن دارد نه بو
انگشت غیرت رابگو تا چشم عبهر برکند.
سعدی.
- فرخنده خوی، فرخنده خو:
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی.
فردوسی.
الا ای خردمند فرخنده خوی
هنرمند نشنیده ام عیب جوی.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی.
سعدی.
- فرخنده خویی، خوش خویی. نیک خصالی:
ز فرخنده خویی نخوردی پگاه
مگر بینوایی درآید ز راه.
سعدی.
- فرخنده دیدار، آنکه رویش مبارک و میمون بود.
- فرخنده دیداری، خوشرویی و زیبایی:
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی.
سعدی.
- فرخنده رای، روشن رأی. دارای رأی صائب. آنکه تدبیر درست دارد:
ز دستور فرخنده رای آگهی
بجست اندر آن جستن کین، رهی.
فردوسی.
پشوتن که بد شاه را رهنمای
ورا کرد دستور فرخنده رای.
فردوسی.
سپهبد ز ملاح فرخنده رای
بپرسید کای راست بر رهنمای.
اسدی.
- ، نیک روش. نیکورفتار:
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش.
سعدی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده رای است و نیکوسیر.
سعدی.
- فرخنده رخ، مبارک روی. فرخ رخ:
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
- فرخنده روی، فرخنده رخ. فرخ روی. رجوع به فرخ روی شود.
- فرخنده سایه، آنکس که سایه اش مبارک بود. که در پناه او دولت یابند:
امیر ما عضددولت و مؤید دین
که از بزرگان فرخنده سایه تر ز همای.
فرخی.
- فرخنده ضمیر، نیک باطن. روشن دل. روشن رأی:
صاحب عادل صدرالوزراء
صدر فرخ پی فرخنده ضمیر.
سوزنی.
- فرخنده طالع، نیکبخت. نیک طالع. فرخنده بخت:
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنان روی اوفتد هر بامداد.
سعدی.
- فرخنده فال، خوشبخت. فرخ فال:
کنون گوش کن رفتن و کار زال
که شد زی منوچهر فرخنده فال.
فردوسی.
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال.
فردوسی.
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
بختم نخفته بود که از خواب بامداد
برخاستم به طالع فرخنده فال دوست.
سعدی.
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو.
حافظ.
- ، فال نیک. طالع نیک:
به فرخنده فال و به فرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
فرخی.
رجوع به فرخ فال شود.
- فرخنده فالی، نیک طالع بودن:
به فرخنده فالی و نیک اختری
گشادم در گنج درّ دری.
اسدی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
سعدی.
- فرخنده فر، نیک فر. نیک روی. فرخنده روی:
کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور
با ساقی فرخنده فر، زو خانه فرخار آمده.
خاقانی.
- فرخنده فرجام، عاقبت به خیر. (یادداشت به خط مؤلف) :
هم از بخت فرخنده فرجام تست
که تاریخ سعدی در ایام تست.
سعدی.
- فرخنده کار، کامیاب. آنکه کارش به نیکی و خوشی انجام پذیرد:
زریر و گرانمایه اسفندیار
چو جاماسب دستور فرخنده کار.
دقیقی.
- فرخنده کردن، مبارک ساختن. پاک ساختن:
تا دم عیسی تو را زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند.
مولوی.
- فرخنده کیش، فرخنده خصال. آنکه روش یا مذهب نیک و پسندیده دارد:
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی.
- فرخنده گرفتن، تبرک. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرخنده لقا، نیک روی. فرخنده روی. فرخ لقا:
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست.
فرخی.
- فرخنده مآل، نیک عاقبت. فرخنده فرجام: مجملی از حال فرخنده مآل حضرت ولایت پناه. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 343).
- فرخنده نام، مبارک نام. خوشنام.
رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 8500گزی شمال آمل. ناحیه ای است واقع در دشت، معتدل مرطوب و دارای 230 تن سکنه است. از رود خانه هراز مشروب میشود. محصولاتش برنج، کنف و صیفی است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
کنده. کنده شده.
- برکنده بال، که بال وی جدا کرده باشند:
کند جلوه طاوس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال ؟
سعدی.
نتف، زاغ برکنده بال. (از منتهی الارب).
- برکنده دندان، بی دندان.
- برکنده قدر، پست مرتبه و خجل و خوار گردیده. (آنندراج).
- برکنده موی، مهلوب. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ / دِ)
بمعنی ترکند است که مکر و حیله و فریب و تزویر و دروغ باشد. (برهان) (آنندراج). گول و سبک و صحبت بیهوده و فریب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترفند و ترفنده و ترفند شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرغنده
تصویر فرغنده
پلید بد، بد بوی متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده، از ریشه در آمده ریشه کن شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
میمون، مبارک، همایون، مبارکی، خجستگی، میمنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرکندن
تصویر فرکندن
برکندن، کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکنده
تصویر سرکنده
آنکه سرش را کنده و بریده باشند: مرغ سر کنده
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
آنچه که ترک یابد چیزی که شکاف پیداکند، منفجر شونده
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که در پس در اندازند تا گشوده نشود، سکان کشتی، بادبان کشتی، واحد برای شمارش کشتی و هواپیما: دو فروند کشتی سه فروند هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکنده
تصویر پرکنده
((پَ کَ دِ))
درمانده و عاجز، متفرق، پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرونده
تصویر فرونده
((فَ. وَ دِ))
فروند، چوبی که در پس می انداختند تا در باز نشود، سکان کشتی، بادبان کشتی، واحد شمارش کشتی و هواپیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
((فَ رْ خُ دِ))
مبارک، خجسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرغنده
تصویر فرغنده
((فَ غَ دِ))
پلید، گندیده، بد بوی، فرغند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرکندن
تصویر فرکندن
((فَ کَ دَ))
فرسودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرکند
تصویر فرکند
((فَ رْ کَ))
زمینی که سیل آن را کنده و گود کرده باشد، جوی آب که تازه احداث شده باشد، کاریز آب، فراکن، فرغن، فرکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخنده
تصویر فرخنده
تبریک، مبارک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترکنده
تصویر ترکنده
منفجره
فرهنگ واژه فارسی سره
باسعادت، باشگون، خجسته، خوش یمن، سعد، فرخ، فرخ پی، مبارک، متبارک، متبرک، میمون، همایون
متضاد: نحس
فرهنگ واژه مترادف متضاد