فراموشیدن. فراموش کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : که شهر و راه مینو رامفرموش سخنهایم به گوش دلت بنیوش. فخرالدین اسعد. نفرموشم ز دل یاد تو هرگز نه روز رزم و نه روز هزاهز. فخرالدین اسعد. رجوع به فراموشیدن شود
فراموشیدن. فراموش کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : که شهر و راه مینو رامفرموش سخنهایم به گوش دلت بنیوش. فخرالدین اسعد. نفرموشم ز دل یاد تو هرگز نه روز رزم و نه روز هزاهز. فخرالدین اسعد. رجوع به فراموشیدن شود
خراب شدن. واریز کردن چاه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : تهور، فرودریدن بنا. انقیاض، فرودریدن دیوار. (منتهی الارب) ، شکاف برداشتن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید کم شد مزه، بزه نتوان کرد زین فزون. سوزنی. ، شکافتن. پاره کردن: زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی)
خراب شدن. واریز کردن چاه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : تهور، فرودریدن بنا. انقیاض، فرودریدن دیوار. (منتهی الارب) ، شکاف برداشتن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید کم شد مزه، بزه نتوان کرد زین فزون. سوزنی. ، شکافتن. پاره کردن: زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی)
بزیر روان شدن. به پایین جاری گشتن. مقابل بردویدن. سرازیر شدن، چنانکه اشک یا آب فرودود. (یادداشت بخط مؤلف) : عبداﷲ زبیر را سنگی بر روی آمد، خون بر روی وی فرودوید. (تاریخ بیهقی) ، پایین آمدن از بلندی: من از مئذنه فرودویدم و فریاد برآوردم. (ترجمه تاریخ یمینی)
بزیر روان شدن. به پایین جاری گشتن. مقابل بردویدن. سرازیر شدن، چنانکه اشک یا آب فرودود. (یادداشت بخط مؤلف) : عبداﷲ زبیر را سنگی بر روی آمد، خون بر روی وی فرودوید. (تاریخ بیهقی) ، پایین آمدن از بلندی: من از مئذنه فرودویدم و فریاد برآوردم. (ترجمه تاریخ یمینی)
بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وعوعه. (منتهی الارب) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی. فردوسی. ز صندوق پیلان ببارید تیر برآمد خروشیدن داروگیر. فردوسی. خروشید گرسیوز آنگه بدرد که ای خویش نشناس و ناپاک مرد. فردوسی. تو گفتی هوا خون خروشد همی زمین از خروشش بجوشد همی. فردوسی. خروشید کاکنون مرا و تراست بنزدیک او تاخت از قلب راست. (گرشاسب نامه). در فلک صوت جرس زنگل نباشانست که خروشیدنش اززخمۀ دارا شنوند. خاقانی. دلش از کینۀ بهرام جوشید چو شیری گشت و چون شیری خروشید. نظامی. ، فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. (از شرفنامۀ منیری). اصطراخ: جهاندار دست سکندر گرفت بزاری خروشیدن اندرگرفت. فردوسی. بدانگه که خیزد ز مرغان خروش خروشیدن زارم آمد بگوش. فردوسی. درود آوریدش خجسته سروش کز این بیش مخروش و بازآر هوش. فردوسی. چو از کوه آتش بهامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت. فردوسی. خروشیدن و ناله و آه بود بهر برزنی ماتم شاه بود. فردوسی. وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان. فرخی. متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی). خروشید و گفتا مرا خیرخیر به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر. اسدی. و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26). گویم چرا خروشی نه چون منی به بند برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب. مسعودسعد. چون زخم رسد بطشت بخروشد انگشت بر او نهی بیاساید. خاقانی. چو خود بد کردم از کس چون خروشم خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟ نظامی. من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟ سعدی (خواتیم). بداور خروش ای خداوند هوش نه از دست داور برآور خروش. سعدی (بوستان). ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟ حافظ. هلع، خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن: خروشید کای مرد جنگی بایست که از جنگ برگشتنت روی نیست. اسدی. حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان). یا بر آنها که زیردست تواند هر زمان بی گنه خروشیدن. حافظ. ، شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) : خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک. فردوسی. نشست از بر رخش بر سان پیل خروشیدن اسب شد بر دو میل. فردوسی. ، قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن. - برخروشیدن، فریاد زدن. نعره زدن: سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین. فردوسی. تهمتن برآورد کوپال سام یکی برخروشید و برگفت نام. فردوسی. - خروشیدن اسب، شیهه کشیدن اسب: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. - خروشیدن بوق، بانگ برداشتن بوق و شیپور: برآمد خروشیدن بوق و کوس. فردوسی. - خروشیدن پیل، نعره برداشتن پیل: خروشیدن پیل و بانگ سران درخشیدن تیغ و گرز گران. فردوسی. درفش سپهدار توران بدید خروشیدن پیل و اسبان شنید. فردوسی. - خروشیدن دادخواه، ناله کردن دادخواه: همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. - خروشیدن داروکوب، فریاد برآمدن جنگ و جدال: برآمد خروشیدن داروکوب درخشیدن خنجر و زخم چوب. فردوسی. - خروشیدن دریا، صدای موج آب برخاستن: تغطغط، غطّ، خروشیدن دریا. (منتهی الارب). - خروشیدن سنگ، صدای افتادن سنگ: بفرمان یزدان سر خفته مرد خروشیدن سنگ بیدار کرد. فردوسی. - خروشیدن کارزار، صدای کردن جنگ: برآمد خروشیدن کارزار به پیروزی لشکر شهریار. فردوسی. - خروشیدن کرنای، صدا و فریاد کردن کرنای: برانگیختند اسبها را ز جای برآمد خروشیدن کرنای. فردوسی. برآمد ز درگاه زابل درای ز پیلان خروشیدن کرنای. فردوسی. - خروشیدن کودک، ناله کردن او. فغان کردن او. - خروشیدن کوس، صدا کردن کوس. نفیر کردن کوس: خروشیدن کوس و زخم درای جهان را همی برد یکسر ز جای. فردوسی. خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای. فردوسی. - خروشیدن گاودم، صدا کردن گاودم: برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ روئینه خم. فردوسی. - خروشیدن مرد، فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی: خروشیدن مرد بالای خواه یکایک برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. - خروشیدن موبد، ناله و زاری کردن مرد مذهبی: برآمد دو هفته ز شهر یمن خروشیدن موبد و مرد و زن. فردوسی. - خروشیدن نای، صدا برداشتن نای: سیاوش بر آنگونه برداد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس. فردوسی. - خون خروشیدن، خون گریه کردن: ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست. فردوسی
بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وَعْوَعه. (منتهی الارب) : بتاراج و کشتن نهادند روی برآمد خروشیدن های و هوی. فردوسی. ز صندوق پیلان ببارید تیر برآمد خروشیدن داروگیر. فردوسی. خروشید گرسیوز آنگه بدرد که ای خویش نشناس و ناپاک مرد. فردوسی. تو گفتی هوا خون خروشد همی زمین از خروشش بجوشد همی. فردوسی. خروشید کاکنون مرا و تراست بنزدیک او تاخت از قلب راست. (گرشاسب نامه). در فلک صوت جرس زنگل نباشانست که خروشیدنش اززخمۀ دارا شنوند. خاقانی. دلش از کینۀ بهرام جوشید چو شیری گشت و چون شیری خروشید. نظامی. ، فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. (از شرفنامۀ منیری). اصطراخ: جهاندار دست سکندر گرفت بزاری خروشیدن اندرگرفت. فردوسی. بدانگه که خیزد ز مرغان خروش خروشیدن زارم آمد بگوش. فردوسی. درود آوریدش خجسته سروش کز این بیش مَخْروش و بازآر هوش. فردوسی. چو از کوه آتش بهامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت. فردوسی. خروشیدن و ناله و آه بود بهر برزنی ماتم شاه بود. فردوسی. وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان. فرخی. متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی). خروشید و گفتا مرا خیرخیر به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر. اسدی. و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26). گویم چرا خروشی نه چون منی به بند برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب. مسعودسعد. چون زخم رسد بطشت بخروشد انگشت بر او نهی بیاساید. خاقانی. چو خود بد کردم از کس چون خروشم خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟ نظامی. من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟ سعدی (خواتیم). بداور خروش ای خداوند هوش نه از دست داور برآور خروش. سعدی (بوستان). ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟ حافظ. هَلَع، خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن: خروشید کای مرد جنگی بایست که از جنگ برگشتنت روی نیست. اسدی. حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان). یا بر آنها که زیردست تواند هر زمان بی گنه خروشیدن. حافظ. ، شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) : خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک. فردوسی. نشست از بر رخش بر سان پیل خروشیدن اسب شد بر دو میل. فردوسی. ، قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن. - برخروشیدن، فریاد زدن. نعره زدن: سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین. فردوسی. تهمتن برآورد کوپال سام یکی برخروشید و برگفت نام. فردوسی. - خروشیدن اسب، شیهه کشیدن اسب: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. - خروشیدن بوق، بانگ برداشتن بوق و شیپور: برآمد خروشیدن بوق و کوس. فردوسی. - خروشیدن پیل، نعره برداشتن پیل: خروشیدن پیل و بانگ سران درخشیدن تیغ و گرز گران. فردوسی. درفش سپهدار توران بدید خروشیدن پیل و اسبان شنید. فردوسی. - خروشیدن دادخواه، ناله کردن دادخواه: همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. - خروشیدن داروکوب، فریاد برآمدن جنگ و جدال: برآمد خروشیدن داروکوب درخشیدن خنجر و زخم چوب. فردوسی. - خروشیدن دریا، صدای موج آب برخاستن: تَغَطْغُط، غَطّ، خروشیدن دریا. (منتهی الارب). - خروشیدن سنگ، صدای افتادن سنگ: بفرمان یزدان سر خفته مرد خروشیدن سنگ بیدار کرد. فردوسی. - خروشیدن کارزار، صدای کردن جنگ: برآمد خروشیدن کارزار به پیروزی لشکر شهریار. فردوسی. - خروشیدن کرنای، صدا و فریاد کردن کرنای: برانگیختند اسبها را ز جای برآمد خروشیدن کرنای. فردوسی. برآمد ز درگاه زابل درای ز پیلان خروشیدن کرنای. فردوسی. - خروشیدن کودک، ناله کردن او. فغان کردن او. - خروشیدن کوس، صدا کردن کوس. نفیر کردن کوس: خروشیدن کوس و زخم درای جهان را همی برد یکسر ز جای. فردوسی. خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای. فردوسی. - خروشیدن گاودم، صدا کردن گاودم: برآمد خروشیدن گاودم جهان شد پر از بانگ روئینه خم. فردوسی. - خروشیدن مرد، فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی: خروشیدن مرد بالای خواه یکایک برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. - خروشیدن موبد، ناله و زاری کردن مرد مذهبی: برآمد دو هفته ز شهر یمن خروشیدن موبد و مرد و زن. فردوسی. - خروشیدن نای، صدا برداشتن نای: سیاوش بر آنگونه برداد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس. فردوسی. - خون خروشیدن، خون گریه کردن: ز کار وی ار خون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست. فردوسی
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را. سعدی. یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور. سعدی. ، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را. سعدی. یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور. سعدی. ، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : فروکشید گل سرخ روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراش. منوچهری. ، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی مروزی. ، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف). - لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن: اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟ حافظ. ، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن. - پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت: با تو زمین را سر بخشایش است پای فروکش گه آسایش است. نظامی. ، اقامت کردن و در جایی ماندن: بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : فروکشید گل سرخ روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراش. منوچهری. ، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام گویی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی مروزی. ، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف). - لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن: اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟ حافظ. ، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن. - پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت: با تو زمین را سر بخشایش است پای فروکش گه آسایش است. نظامی. ، اقامت کردن و در جایی ماندن: بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن