جدول جو
جدول جو

معنی فروبریدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروبریدن
(دُ مَ کَ دَ)
قطع کردن. ادامه ندادن: امیر گفت: بر این فرزند من دروغها بسیار میگویند و دیگر آن جستجوها فروبرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو چیدن
تصویر فرو چیدن
چیدن، برچیدن، ترتیب دادن، ساز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروباریدن
تصویر فروباریدن
باریدن، ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
پایین بردن، به پایین بردن، بلعیدن، غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
آغشته کردن با آب یا مایع دیگر، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ گَ گو نَ / نِ گَ تَ)
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش.
منوچهری.
، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی مروزی.
، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف).
- لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن:
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟
حافظ.
، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن.
- پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت:
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.
نظامی.
، اقامت کردن و در جایی ماندن:
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
به زیر آوردن و به زیر آمدن کنانیدن، فروبردن و بلع کردن و فرودادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
فروخوردن. فروبردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ رَ کَ دَ)
مرکّب از: فریور + یدن، پسوندمصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، راست شدن در دین و ملت و بر جاده مستقیم بودن. (برهان) ، معنی اصلی آفرین و تحسین کردن است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(حِ خوَرْ / خُرْ دَ)
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن:
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سر بریدن نیست.
سعدی.
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ سِ پُ دَ)
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور.
سعدی.
، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ اَ تَ)
در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
- سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی.
- سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی (کلیله و دمنه).
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فروبرد چون دیگران سر به آب.
نظامی.
، بلعیدن. (ناظم الاطباء) ، غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن:
فروبردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد.
نظامی.
- سر فروبردن، غروب کردن:
برآمد گل از چشمۀ آفتاب
فروبرد مه سر چو ماهی در آب.
نظامی.
، حفر کردن چاه در زمین:
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فروبر و دامی همی فکن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ)
به پایان رساندن و سر چیزی را با دقت هم آوردن: (امیر مسعود) امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
خراب شدن. واریز کردن چاه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : تهور، فرودریدن بنا. انقیاض، فرودریدن دیوار. (منتهی الارب) ، شکاف برداشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه، بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
، شکافتن. پاره کردن: زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ دَ)
پست پریدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ گَ تَ)
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن:
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
فروبارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن.
منوچهری.
وز ابر جهان سرشک پرحکمت
بر کشت هش و خرد فروبارد.
ناصرخسرو.
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم در سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
مگر بر نوای چنان ناله ای
فروبارد از چشم من ژاله ای.
نظامی.
رجوع به فروریختن شود
لغت نامه دهخدا
جدا کردن سر (انسان و حیوان) از تن گردن زدن ذبح کردن، یا سر بریدن میبرند. گران میفروشند
فرهنگ لغت هوشیار
ریختن: باران گلوله بر سر ایشان فرو بارید. یا فرو باریدن گوهر (گهر)، گوهر نثار کردن، خون گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبرنده
تصویر فروبرنده
بلع کننده، خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
بزیر بردن به پایین بردن، جای دادن، غوطه دادن بلعیدن یا فرو بردن پنجه در چیزی. اعمال زور و قدرت کردن، نفوذ یافتن، یا فرو بردن خشم (غیظ) کظم غیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو چیدن
تصویر فرو چیدن
چیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
بپایین بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروچکیدن
تصویر فروچکیدن
قطره قطره ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
خیساندن نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا بریدن
تصویر فرا بریدن
بپایان رساندن، مسکوت گذاشتن مطلب یا کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
((~. بُ دَ))
به پایین بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
((فَ رْ دَ))
خیسانیدن، سرشتن، فرغاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهلیدن
تصویر فروهلیدن
((~. هِ دَ))
پایین گذاشتن، بر زمین گذاشتن، آویزان کردن، فرو افتادن، سست شدن، آویزان شدن، فروهشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکشیدن
تصویر فروکشیدن
((فُ کِ دَ))
پایین کشیدن، فرود آوردن، در جایی فرود آمدن و اقامت کردن، خوردن، نوشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرا بریدن
تصویر فرا بریدن
((~. بُ دَ))
به پایان رساندن، مسکوت گذاشتن مطلب یا کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراواریدن
تصویر فراواریدن
((فَ دَ))
فرو بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو باریدن
تصویر فرو باریدن
((~. دَ))
ریختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره