جدول جو
جدول جو

معنی یابیدن - جستجوی لغت در جدول جو

یابیدن
یافتن، پیدا کردن، به دست آوردن، حاصل کردن
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
فرهنگ فارسی عمید
یابیدن
(نَ جُ تَ)
یافتن. (آنندراج) :
چو سوی هستی خود راه یابید
سر خود در کنار شاه یابید.
عطار.
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه بر او یابید دست.
مولوی.
گفت تا این رقعه را یابیده ام
گنج نه در رنج درپیچیده ام.
مولوی.
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
یابیدن
یافتن: چون زحبس دام پای او شکست نفس لوامه بر او یابید دست
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
یابیدن
((دَ))
یافتن، پیدا کردن
تصویری از یابیدن
تصویر یابیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
کاویدن، جستجو کردن، تفحص کردن، کندن، حفر کردن، بحث و ستیزه کردن، بگو مگو کردن، ور رفتن، دست زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
دراز کردن، دراز و کشیده شدن
گرفتن چیزی، دست انداختن به چیزی
روی آوردن، متمایل شدن،برای مثال کنون از گذشته مکن هیچ یاد / سوی آشتی یاز با کیقباد (فردوسی - ۱/۳۵۱)
خود را خمیده و دراز کردن، خم شدن
گلاویز شدن، آویختن
حمله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
ساییدن، برای مثال به بالا ستاره بساید همی / تنش را زمین برگراید همی (فردوسی - ۲/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
درخشیدن، پرتو افکندن، روشنایی دادن، گرم کردن، گداختن، گرم شدن، گداخته شدن
افکنده شدن پرتو نور بر کسی یا چیزی، شعله ور کردن، برافروختن، گداختن و سرخ کردن آهن در آتش، تافتن، تفتن
پیچیدن، پیچ و تاب دادن، فتیله کردن،
کنایه از آزردن، کنایه از خشمگین شدن، کنایه از نافرمانی کردن
تاب آوردن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
لابه کردن، زاری کردن، فروتنی کردن، درخواست کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ تَ)
لابه کردن:
بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم
سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم
چو خون و ریم بپالوده خیره از مردم
به دوزخ اندرلابد که خون دهندش و ریم.
سوزنی.
، لافیدن، سخنان زیاده از حد گفتن. خودستائی کردن، پرگوئی. هرزه گوئی. (برهان). رجوع به لائیدن و لاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ کَ دَ)
کاویدن. کندن، خراشیدن، شکافتن. (برهان) ، کابیدن با، مکابره:
خدائی که کوه سهند آفرید
ترا داد بینی چو کوه سراب
نئی کوهکن چند کابانیش
نگهدار ادب با بزرگان مکاب.
کمال خجندی (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ دَ)
موصوف شدن بصفتی از صفات باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به زاب شود
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
در تداول عوام بجای ساییدن. رجوع به ساییدن شود: کاسبی کاه سابی است
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ / کِ دَ)
تاب و طاقت آوردن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). طاقت آوردن. (شرفنامۀ منیری). تحمل کردن. متحمل شدن تاب و تحمل داشتن. از عهده برآمدن:
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده گریغ
که زور کیان دید و برنده تیغ.
دقیقی.
بدو گفت رستم که با آسمان
نتابد بداندیش و نیکوگمان.
فردوسی.
نتابی تو با من بدشت نبرد
شنو پند من گرد رزمم مگرد.
فردوسی.
بترسم که با او یل اسفندیار
نتابد بپیچد سر از کارزار.
فردوسی.
و گر زانکه دانی که با آن هژبر
نتابی تو خود را مپوشان بگبر.
فردوسی.
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون نتابید با یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار.
فردوسی.
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخوربا تنت زینهار.
فردوسی.
نتابید با پهلو نیمروز
چو خورشید گردید بر نیمروز.
فردوسی.
چو با دشمن خود نتابی مکوش
ببر گشتن از رزم باز آرهوش
چرا کرده ای بر من این راه تنگ
چو با من نتابی بمیدان جنگ.
فردوسی.
که دانم که با تو نتابد بجنگ
چو او جنگ را بر گشاید دو چنگ
دگر منزلت شیر آید بجنگ
که با جنگ او بر نتابد نهنگ.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ.
فردوسی.
سپهدار طوس است کآمد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ.
فردوسی.
نریمان نتابید با او بجنگ
که در جنگ رفتی همیشه بکنگ.
فردوسی.
بر آنم که با تو نتابد بجنگ
گرش چند در جنگ تیز است چنگ.
فردوسی.
نتابید با او به میدان جنگ
سر و نام او ماند در زیر ننگ.
فردوسی.
کسی را که با او نتابید سام
نشاید کشیدن بدانسو لگام.
فردوسی.
که ای قیصر روم و سالار چین
سپاه ترا بر نتابد زمین.
فردوسی.
سپهدار خانست و فغفور چین
سپه شان همی برنتابد زمین.
فردوسی.
بباشد همه بودنی بیگمان
نتابیم با گردش آسمان.
فردوسی.
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، ز پیوند او جست راه.
فردوسی.
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه.
فردوسی.
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه.
فردوسی.
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی.
فردوسی.
تو گفتی زمین بر نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی.
فردوسی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری.
تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار.
فرخی.
خشم او برنتابدی دریا
گر بر او حلم نیستی اغلب.
فرخی.
نتابد همی تار مویی میانم
کرا دیده ای چون میانم میانی.
فرخی.
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جورو بیداد.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بدل با درد هجرانم نتابی
چو باز آیی مرا دشوار یابی.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
بترسم که با او کمان سرفراز
نتابد بماند غم من دراز.
اسدی (گرشاسب نامه).
شب تار و شبرنگ در زیر من
که تابد بر گرز و شمشیر من.
اسدی (گرشاسب نامه).
گفتم که بتقدیر کجا تابد تدبیر
هر رأی که آمد ز قضا و قدر آمد.
سوزنی.
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
، اعراض کردن. روی بر گرداندن. منحرف شدن. برگشتن از راهی. سر تابیدن از چیزی. امتناع کردن از اجرای قولی یا عهدی یا وظیفه ای:
بگفت این و دژخیم تابید روی
وزآن کینه بر زد گره را بروی.
فردوسی.
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و گر دور ماند ز دیدار ما.
فردوسی.
چو بشنید از و شاه افراسیاب
بگفتش بهومان کزین در متاب.
فردوسی.
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب.
فردوسی.
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از رزم رستم متاب.
فردوسی.
چو نا کشته ز ایرانیان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید ترا دشمن عیبجوی
چو بی جنگ پیچی ز بدخواه روی.
فردوسی.
ز فرمان خسرونتابید سر
سرافراز گردان گو پر هنر.
فردوسی.
دگر دیو کین است پر جوش و خشم
ز مردم نتابدگه خشم چشم.
فردوسی.
بفرمود تا روز بانان در
زمانی ز فرمان بتابند سر.
فردوسی.
که گرداند اندر دلت هوش و مهر
بتابی ز جنگ برادر تو چهر.
فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.
فردوسی.
هر آنکس که از هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین.
فردوسی.
نتابید رستم ز فرمان تو
دلش بسته دیدم بفرمان تو.
فردوسی.
شکافید بیرنج پهلوی ماه
بتابید مر بچه راسر ز راه.
فردوسی.
بتابید رخ پهلوان سپاه
ز پس کرد رستم همانگه نگاه.
فردوسی.
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
گرفتش لگام و بتابید روی.
فردوسی.
ز ایران هر آنچت بپرسم بگوی
متاب از ره راستی هیچ روی.
فردوسی.
چو گرسیوز و چون دمور و گروی
که از شرزه شیران نتابند روی.
فردوسی.
یکی آنکه پیروز گر باشد اوی
ز دشمن نتابد گه جنگ روی.
فردوسی.
نتابید با او بتابید روی
شدند از دلیران بسی جنگجوی.
فردوسی.
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدا آورد پاک رای.
فردوسی.
بگفت این و زیشان بتابید روی
بدرگاه ارجاسب شد کینه جوی.
فردوسی.
بگفت این بخشم و بتابید روی
همی کرد با بخت خود گفتگوی.
فردوسی.
سپارم و را هر چه خواهد بدوی
نتابم سر از رای و فرمان اوی.
فردوسی.
و گر با من ایدر نیایی بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته آید بپیشت پشنگ
چو جنگ آورد دور باش از درنگ.
فردوسی.
بخواهد همی جنگ افراسیاب
تو با او برو، روی از او برمتاب.
فردوسی.
چو شد کارزارش از این گونه سخت
بدید آنکه با او بتابید بخت.
فردوسی.
چو میدان سر آمد بتابید روی
بترکان سپارید یکباره گوی.
فردوسی.
نگردم همی جز بفرمان اوی
نتابم همی سر ز پیمان اوی.
فردوسی.
چنان کنید که مردان شیرمرد کنند
بهیچگونه نتابید از این نبرد عنان.
فرخی.
مارا ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی.
فرخی.
برهمنان را چندانکه دید سر ببرید
بریده به سر آن کز هدی بتابد سر.
فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
کسی ز کام دل خویشتن بتابد روی
کسی ببازی با دوست بشکند پیمان.
فرخی.
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب.
ناصرخسرو.
به اقبال تو از سگی بر نتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم.
خاقانی.
مرد بود کعبه جو طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی زکعبه متاب.
خاقانی.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
سعدی (بوستان).
نتابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل.
سعدی (بوستان).
جوانا سر متاب از پند پیران
که رأی پیر از بخت جوان به.
حافظ.
، درخشیدن. (برهان) (شرفنامه منیری) (انجمن آرا). روشن شدن. (آنندراج). پرتو افکندن چنانکه آفتاب و فروغ خورشید بجایی. رخشیدن. فروغ افکندن. درفشیدن تلالؤ. لامع شدن. لمعان داشتن. برق. بروق. برقان:
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.
فردوسی.
بخورشیدمانند با تاج و تخت
همی تابد از چهرشان فر و بخت.
فردوسی.
چنین تا که انگشت کافور گشت
سپیده بتابید بر کوه و دشت.
فردوسی.
از اویست فر و بدویست زور
بفرمان او تابد از چرخ هور.
فردوسی.
ز دستان تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفتۀ باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور
نتابد فراوان ستاره چو هور.
فردوسی.
چو اندر گذشت آن شب و گشت روز
بتابید خورشید گیتی فروز.
فردوسی.
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
چو خورشید تابان بر آمد ز کوه
برفتند گردان همه همگروه.
فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.
فردوسی.
چنان شاه پالوده گشت از بدی
که تابید از او فرۀ ایزدی.
فردوسی.
که باشد بر او فرۀ ایزدی
بتابد ز گفتار او بخردی.
فردوسی.
دو مهره است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون آفتاب.
فردوسی.
شود کاغذ تازه و تر خشک
چو خورشید لختی بتابد بر آن.
منوچهری.
آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد
کز دورخ او تابد یزدانی فره.
منوچهری.
همیشه تا چو درمهای خسروانی نیک
ستاره تابد هر شب به گنبد دوار.
فرخی.
شبی بگرد مه اندر کشید وآگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه.
فرخی.
بر جان من چو نور امام زمان بتافت
لیل السرار بودم و شمس الضحی شدم.
ناصرخسرو.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
، گرم شدن. (آنندراج). شعله ور ساختن. گرم و سوزان کردن. گداختن: کوره را تابیدم، گلخن راتابید. اصطلی بالنار، تابید به آتش و گرم شد. تصلی النار، کشید گرمی آتش را و تابید به آتش. (منتهی الارب) :
دهان خشک و غرقه شده تن در آب
زرنج و ز تابیدن آفتاب.
فردوسی.
بر چهرۀ عروس معانی مشاطه وار
زلف سخن بتاب وز حسرت بتابشان.
خاقانی.
چو موم محرم گوش خزینه دار توام
نیم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب.
خاقانی.
گفت کسی را که بهشت از بالا می آرایند و دوزخ در نشیب او می تابند و او نداند که از اهل کدامست، این جایگاه چگونه خواب آیدش. (تذکره الاولیاء عطار) ، آزرده شدن. بخود رنج و آزار دادن. در رنج و غم شدن. مضطرب و پریشان شدن:
نشانهای مادر بیابم همی
بدل نیز لختی بتابم همی.
فردوسی.
همی گفت کای شهریار زمین
سرانجام گیتی بود همچنین
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوگ باب ایچگونه متاب.
فردوسی.
همه درد و خوشی تو شد چو خواب
به جاوید ماندن دلت را متاب.
فردوسی.
دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند... و بوسهل بر دست چپ خواجه از این نیز سخت بتابید. (تاریخ بیهقی).
چو چیزیش خواهی و ندهد، متاب
مبر به آتش خشمش از رویت آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
، پیچیدن. فتیله کردن. مفتول کردن. پیچاندن. ریسیدن. غزل. تابیدن ریسمان. تابیدن موی. پیچاندن آهن:
بباد افره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی.
فردوسی.
بزور مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرخ تاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
، کج شدن. پیچیدن و کژ شدن. چنانکه چوب یا تختۀ تر پس از خشک شدن یا چشم آدمی در اثرفالج یا چیزی شبیه آن. تاب برداشتن: چشمهاش تابیده است، تختۀ میز کمی تابیده است، در ترکیب با ’عنان’. گاه معنی باز گشتن و تغییر جبهه دادن و روی آوردن دهد:
چو تابند گردان ازین سوعنان
بچشم اندر آرند نوک سنان.
فردوسی.
زواره کجا مرد افراسیاب
به بیژن بگفتش عنان را بتاب.
فردوسی.
دلاور عنان را بتابید باز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
فردوسی.
همی زهر ساید بنوک سنان
که تابد مگر سوی ایرانیان.
فردوسی.
، با پیشاوند ’بر’ ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- کفایت کردن. بسنده بودن:
سگ کوی ترا هر روز صدجان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اویی از این کم برنمی تابد.
خاقانی.
- ، قبول کردن. پذیرفتن:
ترا نازی است اندر سر که عالم بر نمی تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم برنمیتابد.
خاقانی.
- ، تحمل کردن. طاقت آوردن:
زمین بر نتابد سپاه مرا
نه خورشید تابان کلاه مرا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ)
اراده کردن و قصد نمودن. (از برهان قاطع). آهنگ کردن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گراییدن. متمایل شدن. مایل شدن. میل کردن. قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی:
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسائی.
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چه ترسی ز خار.
فردوسی.
بفرمود تا باسپهبد برفت
از ایوان سوی جنگ یازید تفت.
فردوسی.
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه یازی به گنج.
فردوسی.
از این آگهی یابد افراسیاب
نیازد به خورد و نیازد به خواب.
فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی.
نفرمایم و خود نیازم به بد
به اندیشه دلرا نسازم به بد.
فردوسی.
بدانید کین تیز گردان سپهر
نتازد به داد و نیازد بمهر.
فردوسی.
تهی کرد باید از ایشان زمین
نباید که یازند از این پس به کین.
فردوسی.
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد.
فردوسی.
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که یازد به پوشش بسی.
فردوسی.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزت از این در مرنج.
فردوسی.
سوی آشتی یاز تا هر چه هست
ز گنج و ز مردان خسروپرست.
فردوسی.
ای قحبه بیازی به دف زدوک
مسرای چنین چون فراستوک.
زرین کتاب.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان.
شهرۀ آفاق.
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای.
فرخی.
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
فرخی.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
به که رو آرد دولت که بر او نرود
به کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
منوچهری.
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی.
منوچهری.
گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز
گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم.
منوچهری.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران.
عسجدی.
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار اویک روز یازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش.
اسدی (گرشاسبنامه).
سزد گر نیازی سوی صحبت او
دگر همچو نرگس نبویی پیازش.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو
که برشر یازد همیشه سوارش.
ناصرخسرو.
گر گه گهی به چوگان یازی روا بود
گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست.
مسعودسعد.
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مسعودسعد.
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فراسازد.
سنایی.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز.
سوزنی.
علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف.
سوزنی.
- بریازیدن، قصد و آهنگ کردن. گراییدن:
کنون زود بریاز و برکش میان
برشیر بگشای و چنگ کیان.
فردوسی.
- به دو یازیدن، خم کردن. خمانیدن. دولاکردن. به دو درآوردن:
ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش
ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 247).
- دریازیدن، یازیدن. قصد و آهنگ کردن:
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان در یاز.
فرخی.
، دست دراز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). دست فرا چیزی کردن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی:
بیفکندش از اسب برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست.
فردوسی.
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان.
فردوسی.
از آن پس به شمشیر یازید مرد
تن اژدها زد بدو نیم کرد.
فردوسی.
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید و تیر و کمان برگرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
بیازیدو بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم.
اسدی (گرشاسبنامه).
عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و مردم (در این بیماری) خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی).
بیازم نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبح در پیشت بمیرم.
نظامی (از صحاح الفرس).
- بازو یازیدن، دراز کردن بازو:
سبک برزوی شیر دل تیز چنگ
بیازید بازو بسان پلنگ.
برزونامه (ملحقات شاهنامه).
- پای یازیدن، پیش رفتن:
به لشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش.
فردوسی.
- چنگال یازیدن، دراز کردن چنگال.
دراز کردن سرپنجه و چنگ:
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور.
فردوسی.
فرود آمد از پشت باره دلیر
بیازید چنگال چون نره شیر.
فردوسی.
- چنگ یازیدن، دست دراز کردن. دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن:
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ.
دقیقی.
پیاده به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ.
فردوسی.
اگر تو نیازی بدین کار چنگ
که دارد مر این را دل و هوش و سنگ.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را.
فردوسی.
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن برویال جنگی نهنگ.
فردوسی.
دل شاه در جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ.
فردوسی.
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
- دریازیدن، یازیدن. خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی:
پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین.
فرخی.
سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی).
- دست یازیدن، دست دراز کردن برای انجام کاری. دست فرابردن. اقدام کردن:
تو کاری که داری نبردی به سر
چرا دست یازی به کار دگر.
فردوسی.
بیازید دست گرامی به خوان
ازآن کاسه برداشت مغز استخوان.
فردوسی.
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسۀ زهریازید دست.
فردوسی.
ببینیم تا دست گردان سپهر
در این جنگ سوی که یازد به مهر.
فردوسی.
همی دست یازید باید به خون
بکین دو کشوربدن رهنمون.
فردوسی.
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست.
فردوسی.
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ ونیزه نیازید دست.
فردوسی.
چو تاج بزرگی به چنگ آیدش
به کین دست یازد که ننگ آیدش.
فردوسی.
که هرگز مبادا چنین تاجور
که اودست یازد به خون پدر.
فردوسی.
بگفتار ناپاکدل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون.
فردوسی.
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بر ایشان به خون.
فردوسی.
به ایران همی دست یازد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
فردوسی.
از این سو در پهلوان راببست
وزان سو بر چاره یازید دست.
فردوسی.
به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ)
جهانسوز مار از جهانجوی جست.
فردوسی.
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر کس فرستاده و نامه ساز.
فردوسی.
چو همسایه آمد به خیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون.
فردوسی.
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گرنشانی بگاه
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
چنان بدکه ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست.
فردوسی.
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست.
فردوسی.
به سماعی که بدیع است کنون دست بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری.
پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی).
و گرنه نیازم بدین کار دست
بر آتش نهم دفترم هرچه هست.
اسدی (گرشاسبنامه).
سپهبد درآمد به زانو نشست
بدید آن کمان را بیازید دست.
اسدی (گرشاسب نامه).
ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص).
ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد.
خاقانی.
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعۀ او یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقۀبیعت یازیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه.
اوحدی.
ز غیرت برآشفت چون پیل مست
پی خواهش نیزه یازید دست.
هاتفی.
به خیال تاراج و یغما و اندیشۀ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160).
- کف یازیدن، دست یازیدن:
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
- گردن طمع یازیدن، قصد تجاوز داشتن:
به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ، گردن کشی و نافرمانی کردن:
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی.
- نیش یازیدن، دراز کردن نیش:
به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
، دراز ساختن. (نسخه ای از برهان). دراز کردن. پیش تر بردن. از جای خود کشیدن (در معنی متعدی). از محل خود برآوردن. برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام:
یکی تیغ یازید کو را زند
سر نامدارش به خاک افکند.
فردوسی.
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر.
معزی.
، کشیدن. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ممتد شدن. کشیده شدن. خود را کشیدن:
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
نشسته بیازید و دستش گرفت
ازومانده پرموده اندر شگفت.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2283).
، تمطی. (صراح) (دستور اللغه). کش و قوس رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : التمدد، بیازیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشاله شدن، التمطی، خویشتن یازیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمدد، خویشتن یازیدن. (مصادر زوزنی). مطواء، یازیدن به دست. (زمخشری). ثوباء، یازیدن به دهان. (زمخشری). هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). ، نمو نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بالیدن درخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). یازیدن درخت، بالیدن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، پیمودن. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
آرایش کردن. زینت دادن. پیراستن. آماده کردن. (ناظم الاطباء). آراستن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
تحمل کردن، طافت آوردن، پیچاندن
فرهنگ لغت هوشیار
کندن کاویدن، خراشیدن، شکافتن، مکابره کردن با کسی (درین صورت با} با {استعمال شود) : (خدایی که کوه سهند آفرید ترا داد بینی چو کوه سراب . {} نیی کوهکن چند کابا نیش نگهدار ادب با بزرگان مکاب،) (کمال خجندی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوبیدن
تصویر یوبیدن
آرزو داشتن میل کردن خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
یافتن: میخواهدکه مصداق سخن خویش بواسطه آبکامه تو ظاهر کند اگر قدری فرمایی آن انعام با دیگر اکرام انضمام یاود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن اراده نمودن، برداشتن بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاریدن
تصویر یاریدن
یاری کردن حمایت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
درخشیدن، گرم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیابیدن
تصویر سیابیدن
((دَ))
آراستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوبیدن
تصویر یوبیدن
((دَ))
آرزو داشتن، میل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابیدن
تصویر تابیدن
((دَ))
پیچیدن، پیچ دادن، دوری جستن، تاب آوردن، ایستادگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاریدن
تصویر یاریدن
((دَ))
یاری کردن، حمایت نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
((دَ))
قصد کردن، دست انداختن به چیزی، بالیدن، نمو کردن، خمیازه کشیدن، یازدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
((دَ))
لابه کردن، زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کابیدن
تصویر کابیدن
((دَ))
جستجو کردن، کندن، بحث کردن، خراشیدن، شکافتن، کاویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
((دَ))
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
خودستایی کردن، لاف و گزاف گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازیدن
تصویر یازیدن
قصد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لابیدن
تصویر لابیدن
التماس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره