- گردنگ
- دیوث، ابله احمق، بی اندام
معنی گردنگ - جستجوی لغت در جدول جو
- گردنگ ((گَ دَ))
- دیوث، ابله، احمق، بی اندام
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
دیوث، ابله احمق
بدهیکل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، دنگل، خل، فغاک، تپنکوز، کهسله، کم عقل، ریش کاو، کردنگ، بی عقل، خام ریش، انوک، نابخرد، سبک رای، چل، خرطبع، کاغه، شیشه گردن، دنگ، کانا، گول، لاده، غمر، غتفره، بدخرد، تاریک مغز، دبنگ
احمق، کودن، کم خرد، ابله، دنگل، خل، فغاک، تپنکوز، کهسله، کم عقل، ریش کاو، کردنگ، بی عقل، خام ریش، انوک، نابخرد، سبک رای، چل، خرطبع، کاغه، شیشه گردن، دنگ، کانا، گول، لاده، غمر، غتفره، بدخرد، تاریک مغز، دبنگ
لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند تیپا زهکونی سر چنگ
برندک، تپه، پشته، تل، کوه کوچک
جایی از کوه که به منزلۀ گردن کوه است، راه سخت و پر پیچ و خم در کوه، گردنگاه
هر چیز گردنده که دور خود بچرخد، سیخ کباب، تکۀ گوشت که آن را به سیخ بکشند و روی آتش بگردانند
لگدی که با پشت پا یا سر زانو به پشت کسی می زنند، تیپا
احمق، کودن، نفهم
راه سخت و پرپیچ و خم در کوه
سیخ (اعم از سیخ چوبی یا آهنی که بدان گوشت را کباب کنند یا نان را از تنور برآورند) : گر دشمنت زترس برآرد چو مرغ پر آخر چو مرغ گردد گردان بگردنا. (مسعود سعد)، کبابی که اول گوشت آنرا در آب جوشانند و سپس ادویه حاره برآن پاشند و بر سیخ کشند و کباب کنند: دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا بینی بحاصل مرغ وار او را باتش (کسائی)، گوشه عود و رباب و مانند آن که سیم ها را بر آن بندند و بگردانند تا ساز کوک شود گردانک: شاخ امرود گویی و امرود دسته و گردنای طنبور است. (ابوالفرج رونی)، چوبی مخروطی که کودکان ریسمان را بر آن پیچند و از دست گذارند تا در زمین بچرخ آید، آلتی که از چوب سازند و بدست کودکان دهند تا بوسیله آن راه رفتن آموزند روروک، چوب چرخ چاه که گردد و طناب دلو را بدان پیچند و از آن گشایند: بکره بزبان پارسی گردنا باشد، یا گردنای چرخ. آسمان گردی تدویر، کاسه زانو رضفه: در سر زانو که بندگاه ران است یا ساق یک پاره استخوان است آنرا رضفه گویند و بپارسی گردنای زانو گویند، پیرامون گرداگرد
غبار آلود. یا گردگن موی. گرد آلوده موی. اشعث
آنچه رنگ آن به گرد ماند برنگ گرد و غبار
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نورد، نیواره
((گَ دَ))
فرهنگ فارسی معین
سیخ کباب، گوشه عود و رباب و مانند آن که سیم ها را بر آن بندند و بگردانند تا ساز گوک شود، چوب چرخ چاه که گرد و طناب دلو را به آن پیچند و از آن گشایند
بدهیکل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، گردنگل، انوک، ریش کاو، نابخرد، شیشه گردن، گول، خل، کم عقل، تاریک مغز، سبک رای، خرطبع، دنگل، دنگ، بدخرد، خام ریش، تپنکوز، فغاک، چل، بی عقل، کاغه، کهسله، غمر، کانا، غتفره، لاده، دبنگ
احمق، کودن، کم خرد، ابله، گردنگل، انوک، ریش کاو، نابخرد، شیشه گردن، گول، خل، کم عقل، تاریک مغز، سبک رای، خرطبع، دنگل، دنگ، بدخرد، خام ریش، تپنکوز، فغاک، چل، بی عقل، کاغه، کهسله، غمر، کانا، غتفره، لاده، دبنگ
قسمتی از بدن بین سر و تنه
کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند، برای مثال بنازند فردا تواضع کنان / نگون از خجالت سر گردنان (سعدی۱ - ۱۳۴) در این معنی معمولاً با «ان» جمع بسته می شود
به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن
گردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن، برای مثال بلندآواز نادان گردن افراخت / که دانا را به بی شرمی بینداخت (سعدی - ۱۷۹)
گردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
گردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
گردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن، برای مثال نژادی ازاین نامورتر که راست / خردمند گردن نپیچد ز راست (فردوسی - ۵/۳۴۷)
گردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن
گردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن
گردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن
گردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن
گردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن
گردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن
گردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن
گردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
کنایه از فرد بزرگ و قدرتمند،
به گردن گرفتن: تعهد کردن، عهده دار شدن
گردن افراختن: گردنکشی کردن، خودنمایی کردن، تکبر کردن،
گردن افراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
گردن برافراشتن: خودنمایی کردن، تکبر کردن، گردنکشی کردن
گردن پیچیدن: کنایه از سرپیچی کردن، سر باز زدن، نافرمانی کردن،
گردن تافتن: سرپیچی کردن، سر باز زدن
گردن خاراندن: کنایه از عذر آوردن، بهانه آوردن
گردن خم کردن: کنایه از فروتنی کردن، تواضع کردن
گردن دادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، تن در دادن
گردن زدن: گردن کسی را با شمشیر قطع کردن
گردن کج کردن: کنایه از فروتنی کردن، اظهار عجز و ناتوانی کردن
گردن کشیدن: کنایه از گردنکشی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تکبر کردن، دلیری کردن
گردن نهادن: کنایه از تسلیم شدن، اطاعت کردن، فروتنی کردن
فسمتی از بدن سر و تنه را گردن گویند
لشکرگاه، میدان جنگ
((گَ دَ))
فرهنگ فارسی معین
بخشی از بدن جانداران که سر را به تنه وصل می کند، بخش باریکی که بدنه ظرفی را به دهانه آن متصل می کند
گردن از مو نازک تر: کنایه از اظهار عجز و غالباً در قبول حقیقت و حرف حق
گردن کسی را تبر نزدن: کنایه از گردن کلفتی در بی عاری
گردن از مو نازک تر: کنایه از اظهار عجز و غالباً در قبول حقیقت و حرف حق
گردن کسی را تبر نزدن: کنایه از گردن کلفتی در بی عاری
گردنه، جایی از کوه که به منزلۀ گردن کوه است، راه سخت و پر پیچ و خم در کوه، گردنگاه
مجبور بقبول امری شدن، مجبور باعتراف دعویی بی اصل گردیدن
راهی که بر بلندی کوه واقع شود و آنرا گردنه نیز خوانند