جدول جو
جدول جو

معنی کلندیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کلندیدن
شکافتن، کندن زمین
تصویری از کلندیدن
تصویر کلندیدن
فرهنگ فارسی عمید
کلندیدن
(مَ کَ دَ)
بمعنی کندن و شکافتن و کافتن زمین باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کلند زدن و کافتن. (آنندراج). شکافتن زمین. کندن خاک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلند شود
لغت نامه دهخدا
کلندیدن
شکافتن و کافتن و کندن
تصویری از کلندیدن
تصویر کلندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کلندیدن
((کَ لَ دَ))
کندن، شکافتن زمین
تصویری از کلندیدن
تصویر کلندیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاندیدا
تصویر کاندیدا
داوطلب برای انجام کاری، نامزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
چیزی یا کسی را خوش داشتن و پذیرفتن، پسند کردن، برگزیدن، جایز دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبندیدن
تصویر تبندیدن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، تنبل ساختن، گربه شانه کردن، حقّه زدن، چپ رفتن، غدر اندیشیدن، خدعه کردن، پشت هم اندازی کردن، غدر کردن، شید آوردن، ترفند کردن، غدر داشتن، مکایدت کردن، دستان آوردن، نیرنگ ساختن، نارو زدن، مکر کردن، فریفتن، کید آوردن، اورندیدن، گول زدن، سالوسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لندیدن
تصویر لندیدن
با خود سخن گفتن از روی خشم و اوقات تلخی، سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی، با خود حرف زدن از سر قهر و غضب، غر و لند کردن، ژکیدن، رکیدن، زکیدن، لند لند کردن، غر غر کردن، دندیدن، دندش، برای مثال بر ضعیفی گیاه آن باد تند / رحم کرد ای دل تو از قوت ملند (مولوی - ۱۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندیدن
تصویر کندیدن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آژندیدن
تصویر آژندیدن
پر کردن درزهای سنگ یا آجر با گل یا ملاط، کشیدن گل روی سنگ یا آجر هنگام ساختن دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفندیدن
تصویر آفندیدن
جنگ کردن، پیکار کردن، برای مثال در دل او آن نصیحت کار کرد / ترک آفندیدن و پیکار کرد (لبیبی - لغتنامه - آفندیدن)، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افندیدن
تصویر افندیدن
جنگ کردن، دشمنی کردن، برانگیختن به جنگ و جدال
فرهنگ فارسی عمید
(خُ نَ کَ دَ)
لندلند کردن. غر و غر کردن. غرغر کردن. لنده دادن. لنده زدن. نامفهوم کلماتی حاکی از ناخشنودی گفتن. ژکیدن. دندیدن. غرولند کردن. غرولند زدن. خودبه خود سخن گفتن از روی قهر و غضب و غصه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو سِ تَ دَ)
پذیرفتن. قبول کردن. راضی شدن به. رضا دادن. ارتضاء (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رضوان.خوش آمدن. مطبوع داشتن. گزیدن بر. صواب شمردن. تصویب. برگزیدن. (برهان قاطع در لغت پسنده) :
گرنه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.
رودکی.
عاشقی خواهی که تاپایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعۀ بنت کعب قزداری.
مخاعه گفت خواسته به چهار یک باید کردن خالد گفت پسندیدم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
اگر شاه پیروز بپسندد این
نهادیم بر چرخ گردنده زین.
فردوسی.
همه کار یزدان پسندیده ام
همان شور و تلخی بسی دیده ام.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز ما کردگار.
فردوسی.
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
پسندیده ای در همه کار کرد.
فردوسی.
برآن است کاکنون ببندد ترا
بشاهی همی بد پسندد ترا.
فردوسی.
من این را پسندم که بر تخت عاج
ندارد بتن یاره و طوق و تاج.
فردوسی.
پسندیدم آن هدیه های تو [قیصر] نیز
کجا رنج بردی زهر گونه چیز
بشیروی بخشیدم آن برده رنج
پی افکندم او را یکی تازه گنج.
فردوسی.
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندۀ نیکخواه.
فردوسی.
بمالید رخ را بر آن تیره خاک
چنین گفت کای داور دادپاک
تو دانی که گر من ستمدیده ام
بسی روز بد را پسندیده ام
مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشی ستمدیده را رهنمون.
فردوسی.
پسندی و هم داستانی کنی
که جان داری و جان ستانی کنی.
فردوسی.
سر تاجداری مبر بیگناه
که نپسندد این داور هور و ماه.
فردوسی.
ز شاهان مرا دیده بر دیدن است
ز تو داد و از من پسندیدنست.
فردوسی.
وزان پس بدو گفت چون دیدمت
بمشکوی زرین پسندیدمت.
فردوسی.
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار.
فردوسی.
فرستم به نیکی بنزد پدر
چنان چون پسندد همی دادگر.
فردوسی.
مگر نام گرگین تو نشینده ای
کزینگونه خود را پسندیده ای.
فردوسی.
بدو گفت بهرام را دیده ای
سواری و رزمش پسندیده ای.
فردوسی.
نه از من پسندد جهان آفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین.
فردوسی.
ببینند گردان لشکر ترا
بمردی پسندند یک یک مرا.
فردوسی.
بگیتی همه کام دل دیده ام
به هر رزم میدان پسندیده ام.
فردوسی.
تو از ما گسسته بدینگونه مهر
پسندد چنین کردگار سپهر.
فردوسی.
بدو گفت این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بدگهر
تو خاقان چین را ببندی همی !
گزند بزرگان پسندی همی !.
فردوسی.
اگر داد باید که ماند بجای
بیارای زان پس بدانانمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
بجوی تو در آب چون دیده گشت.
فردوسی.
ز خوبی ّ خوی و خردمندیم
بهانه چه سازی که نپسندیم.
فردوسی.
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد.
فرخی.
خواجه گفت این دیگران را خداوند میداند کرا فرماید. امیر گفت بوالفتح رازی را می پسندم چندین سال پیش خواجه کار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). امیر اندران بدید و آنرا سخت پسندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). ما [سه تن از امراء طاهری] در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزّ ذکره بپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). خدای عزّوجل نپسندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 27). خواست [خواجه احمد] که بر جراحت دلش [احمد ینالتکین] را مرهمی کند چون امیر وی را پسندید. (تاریخ بیهقی ص 268) .گفت ایشان را بپسندید. (تاریخ بیهقی ص 101). گفتم [احمد بن ابی دؤاد] اﷲ اﷲ یا امیرالمؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزّ ذکره نپسندد. (تاریخ بیهقی ص 170). حضرت رضا علیه السلام از آنچه او بکرد وی را [طاهر را] بپسندید و بیعت کردند. (تاریخ بیهقی ص 137). پیلان را عرض کردند هزاروششصدوهفتاد نر و ماده بپسندید سخت فربه و آبادان بودند. (تاریخ بیهقی ص 285).
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد.
باباطاهر.
پسندید و گفت از تو چونین سزید
که زشتیست بند بدان را کلید.
اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.
اسدی (گرشاسب نامۀ نسخۀ خطی مؤلف ص 17).
نه میر خراسان پسندد او را
نه شاه سجستان نه میر ختلان.
ناصرخسرو.
گر یار بخون من کمر دربندد
ای دل مکن آنچه اش خرد نپسندد.
مجیر بیلقانی.
گرخود همه عیب ها بر این بنده در است
هر عیب که سلطان بپسندد هنر است.
(گلستان).
حاکم این سخن را عظیم پسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند. (گلستان).
کسانی که بد را پسندیده اند
ندانم ز نیکی چه بد دیده اند.
سعدی.
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را.
حافظ.
، روا داشتن. سزاوار دانستن: اگر خواهی تمام مرد باشی آنچه بخود نپسندی بدیگران مپسند. (منسوب به انوشروان، از قابوسنامه).
ستم مپسند از من بر تن خویش
ستم از خویش بر من نیز مپسند.
ناصرخسرو.
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند.
ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که بخرّی مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه).
حسادت را در دل و در پشت شکست است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته.
سوزنی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند
هرچه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگری مپسند.
سعدی.
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من
گر مادر خویش دوست داری
دشنام مده بمادر من.
سعدی.
، ستودن. حمد، نیک شمردن. مستحسن داشتن. استحسان: و همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندیدندبدان راستی و امانت و خدمتی که کرد در معنی آن خزانۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی).
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
، گزیدن. انتخاب کردن. ترجیح دادن:
قند جدا کن ز وی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند.
رودکی.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
، آزمودن ؟:
وگر خود کشندت جهان دیده ای
همه نیک و بدها پسندیده ای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَعْ شُ دَ)
کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین) : عبط، اعتباط، کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب) ، بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (ازفهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بهرام برخاست از خوابگاه
برآمد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندیددر پیش زاغ.
فردوسی.
این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمه اعثم کوفی ص 68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلند کردن. (آنندراج). افراختن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
کندن: میخها را میکندیدند... و کندید میخها را، کندن فرمودن بکندن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
لک دیدن زن. خون دیدن زن حایض شدن: زن آبستن که لک ببیند یا خطری متوجه او بشود بکمرش بسته سر آنرا قفل میزنند... یا لک دیدن میوه. فاسد شدن قسمتی از میوه بر اثر ضربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوجیدن
تصویر کلوجیدن
خاییدن و جویدن چیز هایی که صدا کند مانند نبات و نان خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوچیدن
تصویر کلوچیدن
خاییدن و جویدن چیز هایی که صدا کند مانند نبات و نان خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاندیدا
تصویر کاندیدا
نامزد، داوطلب
فرهنگ لغت هوشیار
اندوختن گرد آوردن: این ترازو که آنچه برسنجد جز همه سود خویش نفلنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندیدن
تصویر لندیدن
غرغر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
راضی شدن، قبول کردن، مطبوع داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژندیدن
تصویر آژندیدن
آژندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفندیدن
تصویر آفندیدن
جنگ کردن، جدال وعداوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لندیدن
تصویر لندیدن
((لُ دَ))
غرغر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفندیدن
تصویر آفندیدن
((فَ دَ))
دشمنی کردن، جنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژندیدن
تصویر آژندیدن
((ژَ دَ))
ملاط کشیدن بین دو خشت یا سنگ، آژندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
((پَ سَ دَ))
پذیرفتن، برگزیدن، روا داش تن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلنجیدن
تصویر فلنجیدن
((فَ لَ نْ دَ))
اندوختن، گرد آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاندیدا
تصویر کاندیدا
نامزد، داوطلب برای نمایندگی مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لک دیدن
تصویر لک دیدن
((~. دِ دَ))
دیدن لکه های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاندیدا
تصویر کاندیدا
نامزد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فلنجیدن
تصویر فلنجیدن
جمع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره