جدول جو
جدول جو

معنی کندیدن

کندیدن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
تصویری از کندیدن
تصویر کندیدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با کندیدن

کندیدن

کندیدن
کندن: میخها را میکندیدند... و کندید میخها را، کندن فرمودن بکندن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

کندیدن

کندیدن
کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین) : عبط، اعتباط، کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب) ، بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (ازفهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بهرام برخاست از خوابگاه
برآمد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندیددر پیش زاغ.
فردوسی.
این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمه اعثم کوفی ص 68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

رندیدن

رندیدن
تراشیدن چوب و فلز رنده کردن، جلا دادن صیقل دادن، هموار کردن برابر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار