افسونگر و رام کننده. (برهان). افسون کننده. (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید: - کژدم فسای، آنکه به افسون کژدم را بند کند: زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزد مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای. منوچهری. - مارفسای، آنکه مار را افسون کند: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مار خویش. ناصرخسرو. آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید که بخوانید بدان ؟ مارفسایید همه. خاقانی. رجوع به فساییدن شود
افسونگر و رام کننده. (برهان). افسون کننده. (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید: - کژدم فسای، آنکه به افسون کژدم را بند کند: زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزد مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای. منوچهری. - مارفسای، آنکه مار را افسون کند: مارفسای ارچه فسونگر بود رنجه شود روزی از مار خویش. ناصرخسرو. آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید که بخوانید بدان ؟ مارفسایید همه. خاقانی. رجوع به فساییدن شود
افسون خوان و رام کننده. (مجمعالفرس). افسونگر و رام کننده را گویند و افسانیدن رام کردن را. (برهان) (آنندراج). افسون و افسون خوان. (فرهنگ شعوری). جادوگر. افسونگر. (ناظم الاطباء). فسون خواننده. افسون خوان. (فرهنگ خطی). افسا. افساینده. - پری افسای، افسونگر پری. جن گیر. رام کننده پری. - کژدم افسای، رام کننده عقرب. عقرب گیر. عقرب افسا. - مارافسای، رام کننده مار. مارگیر. آنکه مار را افسون کند. مارافسا: زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست بزخم مار بود هم زمان مارافسای. عنصری. گر حسودت بسیست عاجز نیست اژدها از جواب مارافسای. انوری. فسونگر مار را بگرفت در مشت گمان بردم که مارافسای را کشت. نظامی. بد اوفتند بدان لاجرم که درمثل است که مار دست ندارد ز قتل مارافسای. سعدی. و رجوع به افسا و افساییدن شود
افسون خوان و رام کننده. (مجمعالفرس). افسونگر و رام کننده را گویند و افسانیدن رام کردن را. (برهان) (آنندراج). افسون و افسون خوان. (فرهنگ شعوری). جادوگر. افسونگر. (ناظم الاطباء). فسون خواننده. افسون خوان. (فرهنگ خطی). افسا. افساینده. - پری افسای، افسونگر پری. جن گیر. رام کننده پری. - کژدم افسای، رام کننده عقرب. عقرب گیر. عقرب افسا. - مارافسای، رام کننده مار. مارگیر. آنکه مار را افسون کند. مارافسا: زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست بزخم مار بود هم زمان مارافسای. عنصری. گر حسودت بسیست عاجز نیست اژدها از جواب مارافسای. انوری. فسونگر مار را بگرفت در مشت گمان بردم که مارافسای را کشت. نظامی. بد اوفتند بَدان لاجرم که درمثل است که مار دست ندارد ز قتل مارافسای. سعدی. و رجوع به افسا و افساییدن شود