برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مِثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اوکندن
اَفکَندَن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اَوکَندَن
فرکن. زمینی که سیل آن را کنده باشد و جابه جا آب ایستاده باشد، جوی تازه احداث کرده شده و جویی که در روی زمین از جایی به جایی راه کرده باشد یا در زیر زمین از چاهی به چاه دیگر راه یافته باشد. (برهان) : نه در وی آدمی را راه رفتن نه در وی آبها را جوی و فرکند. بوالعبیر عنبر. چگونه راهی ؟ راهی درازناک و عظیم همه سراسر فرکند و جای خاره و خار. بهرامی سرخسی. ، گذرگاه آب را می گویند مطلقاً، خواه در روی زمین، یا در زیر زمین یا در دیوار باشد، شمر و غدیر را نیز گفته اند و آن جایی باشد از زمین که آب در آن ایستاده باشد، هر چیز ازهم ریخته و پوسیده را هم میگویند. (برهان). رجوع به فرکن شود
فرکن. زمینی که سیل آن را کنده باشد و جابه جا آب ایستاده باشد، جوی تازه احداث کرده شده و جویی که در روی زمین از جایی به جایی راه کرده باشد یا در زیر زمین از چاهی به چاه دیگر راه یافته باشد. (برهان) : نه در وی آدمی را راه رفتن نه در وی آبها را جوی و فرکند. بوالعبیر عنبر. چگونه راهی ؟ راهی درازناک و عظیم همه سراسر فرکند و جای خاره و خار. بهرامی سرخسی. ، گذرگاه آب را می گویند مطلقاً، خواه در روی زمین، یا در زیر زمین یا در دیوار باشد، شَمَر و غدیر را نیز گفته اند و آن جایی باشد از زمین که آب در آن ایستاده باشد، هر چیز ازهم ریخته و پوسیده را هم میگویند. (برهان). رجوع به فرکن شود
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گِل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
افکندن. (فرهنگ فارسی معین). انداختن. پرتاب کردن: گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودکی. سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را. بوشکور. گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر چغانی. که پیروز شد شاه و دشمن فکند برفت و بیاورد اسب سمند. فردوسی. همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژفکند. فردوسی. چنان بد بگردی و مردی فزون که پیلی بمشتی فکندی نگون. فردوسی. فکندند از دست نیزه سران پس آنگه گرفتند گرز گران. فردوسی. فکندش به یک دست گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند. منوچهری. به شبرنگ بر نیز دیبای لعل فکندند و زرینه کردند نعل. اسدی. ز چاهی که خوردی از او آب پاک نشاید فکندن در او سنگ و خاک. اسدی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم ؟ خاقانی. فکنده عشقشان آتش به دل در فرس در زیرشان چون خر به گل در. نظامی. چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند، او تیشه برداشت. نظامی. فکند از هیأت نه حرف افلاک رقوم هندسی برتختۀ خاک. نظامی. من خرقه فکنده ام ز عشقت باشد که بوصل تو زنم چنگ. سعدی. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش. حافظ. - از پا درفکندن، کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن: بزد چنگ وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند. فردوسی. - بر صحرا فکندن، فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن: مجال صبر تنگ آمد به یکبار حدیث عشق بر صحرا فکندم. سعدی. - برفکندن، افکندن. فکندن: گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. بر او برفکندند برگستوان بر او برنشست آن گو پهلوان. فردوسی. - ، کنار زدن. به یک سو فکندن: چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاینهمه لطف میکند دوست به رغم دشمنم. سعدی. - بن فکندن،بنیاد نهادن. پایه گذاشتن: پراکنده شد در جهان این سخن که با شاه توران فکندیم بن. فردوسی. یکی سخت پیمان فکندیم بن بر این برنهادیم یکسر سخن. فردوسی. - به خون فکندن، کشتن. به خاک و خون کشیدن: ندیدی همی تیغ ارجاسب را فکندی به خون شاه لهراسب را. فردوسی. - بهم درفکندن، برهم ریختن. خراب کردن: کرسی شش گوشه بهم درشکن منبر نه پایه بهم درفکن. نظامی. - بیرون فکندن، بیرون ریختن. بیرون بردن: گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن. رودکی. - ، به میدان آوردن. بیرون آوردن: فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ است. نظامی. - تدبیر فکندن، فکر چیزی را کردن: جز که تو پیر نبودی بسوی خلق رسول گر بسوی تو فکندستی یزدان تدبیر. ناصرخسرو. - خبر فکندن، خبر دادن. سر و صدا کردن. شایع کردن: خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر. فرخی. - درفکندن، انداختن. در درون چیزی انداختن: چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه درفکند آذر. فرخی. گر کسی خویش، تن خویش به چه درفکند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فکند. ناصرخسرو. چشمۀ خور بحوض ماهی دان آمد و درفکند شست آخر. خاقانی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. - ، ریختن: خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان ترا توتیا نکرد. خاقانی. - ، سرنگون کردن. خراب کردن: به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری درفکن مصاف فضا. خاقانی. - درهم فکندن، ترکیب کردن. ساختن: ببین تا یک انگشت را چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند. سعدی. - سایه برفکندن، سایه انداختن. و به کنایه لطف کردن و توجه کردن: تو همایی و من خستۀ بیچاره گدا پادشایی کنم ار سایه بمن برفکنی. سعدی. - سایه فکندن، سایه برفکندن. سایه انداختن: می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروفی بلخی. - صید فکندن، شکار کردن. صید کردن: نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. - کسی را بر کسی فکندن، گرفتار کردن. دچار کردن. روبه رو کردن. (یادداشت مؤلف) : گرنه بدبختمی مراکه فکند به یکی جاف جاف زود غرس ؟ رودکی. ، دچار کردن. گرفتار کردن. (یادداشت مؤلف) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش. رودکی. ، رها کردن. واگذاشتن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : گر درم داری گزند آرد بدین بفکن او را، گرم درویشی گزین. رودکی. ، گستردن. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. ، ایجاد کردن. قرار دادن: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ، آوردن. بجایی کشاندن: به دل گفت مانا که چرخ بلند مرا از پی مرگ ایدر فکند. فردوسی. ، شکار کردن. شکار را از پا درآوردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت کاین را نباید فکند بباید گرفتن به خم ّ کمند. فردوسی. چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فکندم به تیر. فردوسی. همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. بدو گفت ملاح ای ارجمند مر این مرغکان را نشاید فکند. اسدی. ، آویختن. (یادداشت مؤلف) : کمان را به زه بر به بازو فکند بیامد بکردار سرو بلند. فردوسی. ، دور کردن. زایل کردن. (یادداشت مؤلف) : یکایک بدان گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفکنیم. فردوسی. بیاسای تا ماندگی بفکنی به دانش مرا جان و مغز آکنی. فردوسی. باز هم باز بود گرچه که او بسته بود صولت بازی از باز فکندن نتوان. فرخی. پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آن را درم درم بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نازل کردن. فروفرستادن: خدای تعالی قحط بر ایشان فکند. (مجمل التواریخ و القصص) ، خراب کردن. روی هم ریختن. ویران کردن: خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد. فرخی. ، ریختن. صب. (یادداشت مؤلف) : گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری. تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در، قتال. منوچهری. فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام. نظامی. ، کندن. بریدن. قطع کردن: کدیور اگر بفکند دم ّ مار کند مار مر دست او را فگار. اسدی. ، بر زمین زدن: بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد، او را فکند. نظامی. دل من مست توست این را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی. خاقانی. ، بیرون آوردن یا دور انداختن جامه. (یادداشت مؤلف) : بفرساید آخرش چرخ بلند چو فرسود جامه بباید فکند. اسدی. ، کشاندن. به حالتی درآوردن: چو کارم را به رسوایی کشاندی سپر بر آب رعنایی فکندی. نظامی. ، فشاندن. افشاندن تخم و بذر وجز آن: تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند. خاقانی. رجوع به افکندن، فگندن، فکنده و فکندنی شود
افکندن. (فرهنگ فارسی معین). انداختن. پرتاب کردن: گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودکی. سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را. بوشکور. گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر چغانی. که پیروز شد شاه و دشمن فکند برفت و بیاورد اسب سمند. فردوسی. همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژفکند. فردوسی. چنان بد بگردی و مردی فزون که پیلی بمشتی فکندی نگون. فردوسی. فکندند از دست نیزه سران پس آنگه گرفتند گرز گران. فردوسی. فکندش به یک دست گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند. منوچهری. به شبرنگ بر نیز دیبای لعل فکندند و زرینه کردند نعل. اسدی. ز چاهی که خوردی از او آب پاک نشاید فکندن در او سنگ و خاک. اسدی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم ؟ خاقانی. فکنده عشقشان آتش به دل در فرس در زیرشان چون خر به گل در. نظامی. چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند، او تیشه برداشت. نظامی. فکند از هیأت نه حرف افلاک رقوم هندسی برتختۀ خاک. نظامی. من خرقه فکنده ام ز عشقت باشد که بوصل تو زنم چنگ. سعدی. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش. حافظ. - از پا درفکندن، کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن: بزد چنگ وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند. فردوسی. - بر صحرا فکندن، فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن: مجال صبر تنگ آمد به یکبار حدیث عشق بر صحرا فکندم. سعدی. - برفکندن، افکندن. فکندن: گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. بر او برفکندند برگستوان بر او برنشست آن گو پهلوان. فردوسی. - ، کنار زدن. به یک سو فکندن: چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاینهمه لطف میکند دوست به رغم دشمنم. سعدی. - بن فکندن،بنیاد نهادن. پایه گذاشتن: پراکنده شد در جهان این سخن که با شاه توران فکندیم بن. فردوسی. یکی سخت پیمان فکندیم بن بر این برنهادیم یکسر سخن. فردوسی. - به خون فکندن، کشتن. به خاک و خون کشیدن: ندیدی همی تیغ ارجاسب را فکندی به خون شاه لهراسب را. فردوسی. - بهم درفکندن، برهم ریختن. خراب کردن: کرسی شش گوشه بهم درشکن منبر نه پایه بهم درفکن. نظامی. - بیرون فکندن، بیرون ریختن. بیرون بردن: گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن. رودکی. - ، به میدان آوردن. بیرون آوردن: فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ است. نظامی. - تدبیر فکندن، فکر چیزی را کردن: جز که تو پیر نبودی بسوی خلق رسول گر بسوی تو فکندستی یزدان تدبیر. ناصرخسرو. - خبر فکندن، خبر دادن. سر و صدا کردن. شایع کردن: خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر. فرخی. - درفکندن، انداختن. در درون چیزی انداختن: چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه درفکند آذر. فرخی. گر کسی خویش، تن خویش به چه درفکند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فکند. ناصرخسرو. چشمۀ خور بحوض ماهی دان آمد و درفکند شست آخر. خاقانی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. - ، ریختن: خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان ترا توتیا نکرد. خاقانی. - ، سرنگون کردن. خراب کردن: به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری درفکن مصاف فضا. خاقانی. - درهم فکندن، ترکیب کردن. ساختن: ببین تا یک انگشت را چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند. سعدی. - سایه برفکندن، سایه انداختن. و به کنایه لطف کردن و توجه کردن: تو همایی و من خستۀ بیچاره گدا پادشایی کنم ار سایه بمن برفکنی. سعدی. - سایه فکندن، سایه برفکندن. سایه انداختن: می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروفی بلخی. - صید فکندن، شکار کردن. صید کردن: نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. - کسی را بر کسی فکندن، گرفتار کردن. دچار کردن. روبه رو کردن. (یادداشت مؤلف) : گرنه بدبختمی مراکه فکند به یکی جاف جاف زود غرس ؟ رودکی. ، دچار کردن. گرفتار کردن. (یادداشت مؤلف) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش. رودکی. ، رها کردن. واگذاشتن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : گر درم داری گزند آرد بدین بفکن او را، گرم درویشی گزین. رودکی. ، گستردن. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. ، ایجاد کردن. قرار دادن: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ، آوردن. بجایی کشاندن: به دل گفت مانا که چرخ بلند مرا از پی مرگ ایدر فکند. فردوسی. ، شکار کردن. شکار را از پا درآوردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت کاین را نباید فکند بباید گرفتن به خم ّ کمند. فردوسی. چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فکندم به تیر. فردوسی. همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. بدو گفت ملاح ای ارجمند مر این مرغکان را نشاید فکند. اسدی. ، آویختن. (یادداشت مؤلف) : کمان را به زه بر به بازو فکند بیامد بکردار سرو بلند. فردوسی. ، دور کردن. زایل کردن. (یادداشت مؤلف) : یکایک بدان گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفکنیم. فردوسی. بیاسای تا ماندگی بفکنی به دانش مرا جان و مغز آکنی. فردوسی. باز هم باز بود گرچه که او بسته بود صولت بازی از باز فکندن نتوان. فرخی. پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آن را درم درم بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نازل کردن. فروفرستادن: خدای تعالی قحط بر ایشان فکند. (مجمل التواریخ و القصص) ، خراب کردن. روی هم ریختن. ویران کردن: خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد. فرخی. ، ریختن. صب. (یادداشت مؤلف) : گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری. تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در، قتال. منوچهری. فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام. نظامی. ، کندن. بریدن. قطع کردن: کدیور اگر بفکند دُم ِّ مار کند مار مر دست او را فگار. اسدی. ، بر زمین زدن: بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد، او را فکند. نظامی. دل من مست توست این را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی. خاقانی. ، بیرون آوردن یا دور انداختن جامه. (یادداشت مؤلف) : بفرساید آخرش چرخ بلند چو فرسود جامه بباید فکند. اسدی. ، کشاندن. به حالتی درآوردن: چو کارم را به رسوایی کشاندی سپر بر آب رعنایی فکندی. نظامی. ، فشاندن. افشاندن تخم و بذر وجز آن: تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند. خاقانی. رجوع به افکندن، فگندن، فکنده و فکندنی شود
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد
زمینی که بصدمه سیل کنده شده باشد و جابجا آب در آن ایستاده باشد، جوی تازه احداث شده که در آن آب روان کرده باشد، کاریز آب، چیزی که به سبب طول از هم فرو ریخته و پوسیده باشد