جدول جو
جدول جو

معنی فروپریدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروپریدن
(دُ زَ دَ)
پست پریدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروردین
تصویر فروردین
(دخترانه)
نام ماه اول از سال شمسی، نام روز نوزدهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورپریدن
تصویر ورپریدن
به مرگ ناگهانی از دنیا رفتن، جوان مرگ شدن، بیشتر دربارۀ کودکان استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو چیدن
تصویر فرو چیدن
چیدن، برچیدن، ترتیب دادن، ساز دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
آغشته کردن با آب یا مایع دیگر، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروباریدن
تصویر فروباریدن
باریدن، ریختن
فرهنگ فارسی عمید
(دُشْ گَدی دَ)
خزیدن به زیر و به شیب. (یادداشت بخط مؤلف). لغزیدن. (اسدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ دَ)
به زیر شخیدن. بسوی پستی شخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به شخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ تَ)
بزیر روان شدن. به پایین جاری گشتن. مقابل بردویدن. سرازیر شدن، چنانکه اشک یا آب فرودود. (یادداشت بخط مؤلف) : عبداﷲ زبیر را سنگی بر روی آمد، خون بر روی وی فرودوید. (تاریخ بیهقی) ، پایین آمدن از بلندی: من از مئذنه فرودویدم و فریاد برآوردم. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ دَ / دِ)
شکافته. پاره شده: تهیل، ریخته و فرودریده شدن خاک و ریگ و جز آن. هیار، آنچه بیفتد و فرودریده شود. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ فِ رِ دَ)
به تن کردن. پوشیدن:
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت روی سپهی، اصل فروع ظفری.
فرخی.
، نهفتن و پنهان کردن و مخفی ساختن. (ناظم الاطباء) :
ور کریمی دو صد گنه دارد
کرمش عیبها فروپوشد.
سعدی (گلستان).
رجوع به پوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ شُ دَ)
چکیدن. ریختن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
رجوع به چکیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ تَ)
فروجستن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فروجستن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گو نَ / نِ گَ تَ)
به زیر کشیدن. به پایین کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فروکشید گل سرخ روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراش.
منوچهری.
، آشامیدن با ولع و بلعیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی مروزی.
، افکندن. انداختن. (یادداشت بخط مؤلف).
- لنگر فروکشیدن، لنگر انداختن. ماندن:
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطۀبلا ببرد؟
حافظ.
، آزاد کردن و کشیدن و دراز کردن.
- پای فروکشیدن، پای دراز کردن بحال استراحت:
با تو زمین را سر بخشایش است
پای فروکش گه آسایش است.
نظامی.
، اقامت کردن و در جایی ماندن:
بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد، آنجا فروکشید. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ گَ تَ)
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن:
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
فروبارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن.
منوچهری.
وز ابر جهان سرشک پرحکمت
بر کشت هش و خرد فروبارد.
ناصرخسرو.
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم در سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
مگر بر نوای چنان ناله ای
فروبارد از چشم من ژاله ای.
نظامی.
رجوع به فروریختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا گِ رِ تَ)
فروآرامیدن. آرام گرفتن. ساکت شدن:
برادر چو آوازخواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید.
فردوسی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فروآرمد.
طیان
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ تَ)
چیزی را خوب تر کردن و خیسانیدن در آب و غیره. رجوع به فرغار کردن شود، به هم سرشتن و آغشته کردن. (برهان). رجوع به فرغار و فرغردن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ سِ پُ دَ)
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور.
سعدی.
، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
به زیر آوردن و به زیر آمدن کنانیدن، فروبردن و بلع کردن و فرودادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
خراب شدن. واریز کردن چاه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : تهور، فرودریدن بنا. انقیاض، فرودریدن دیوار. (منتهی الارب) ، شکاف برداشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه، بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
، شکافتن. پاره کردن: زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ کَ دَ)
قطع کردن. ادامه ندادن: امیر گفت: بر این فرزند من دروغها بسیار میگویند و دیگر آن جستجوها فروبرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
فروخوردن. فروبردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ)
به پایان رساندن و سر چیزی را با دقت هم آوردن: (امیر مسعود) امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ رَ کَ دَ)
مرکّب از: فریور + یدن، پسوندمصدری، (از حاشیۀ برهان چ معین)، راست شدن در دین و ملت و بر جاده مستقیم بودن. (برهان) ، معنی اصلی آفرین و تحسین کردن است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
نگهداشتن زمام مرکوب: سر منزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساروان فرو کش کاین ره کران ندارد. (حافظ 86) توضیح فروکش در بیت فوق بهمان معنی قف و انزل است درین بیت حافظ: احادیا لجمال الحبیب قف و انزل که نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال، اقامت کردن در جایی ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو چیدن
تصویر فرو چیدن
چیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروچکیدن
تصویر فروچکیدن
قطره قطره ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
خیساندن نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروریدن
تصویر پروریدن
تیمار کردن، بار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
دچار مرگ ناگهانی شدن بطور نا منتظرمردن، توضیح این مصدر بیشتر درباه کودکان و گاه درباره جوانان جوانمرگ شده استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراواریدن
تصویر فراواریدن
((فَ دَ))
فرو بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکشیدن
تصویر فروکشیدن
((فُ کِ دَ))
پایین کشیدن، فرود آوردن، در جایی فرود آمدن و اقامت کردن، خوردن، نوشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهلیدن
تصویر فروهلیدن
((~. هِ دَ))
پایین گذاشتن، بر زمین گذاشتن، آویزان کردن، فرو افتادن، سست شدن، آویزان شدن، فروهشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
((فَ رْ دَ))
خیسانیدن، سرشتن، فرغاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره