دامن بر میان زدن و پاچۀ ازار و آستین جامه را بالا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کنایه از گریختن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرار کردن. (ناظم الاطباء). چه، دامن را بر میان زدن، دویدن را آسان کند. (حاشیۀ برهان چ معین)
دامن بر میان زدن و پاچۀ ازار و آستین جامه را بالا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، کنایه از گریختن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرار کردن. (ناظم الاطباء). چه، دامن را بر میان زدن، دویدن را آسان کند. (حاشیۀ برهان چ معین)
مالیدن: به هر منی شکر (در ساختن گل انگبین) سه من گل درمالند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مش ّ، درمالیدن دست به چیزی تا پاکیزه و چربش آن زایل گردد. (از منتهی الارب)
مالیدن: به هر منی شکر (دَر ساختن گل انگبین) سه من گل درمالند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مَش ّ، درمالیدن دست به چیزی تا پاکیزه و چربش آن زایل گردد. (از منتهی الارب)
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را. سعدی. یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور. سعدی. ، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
فروهشتن. آویختن نقاب، پرده و جز آن را و پوشاندن چیزی بدان: گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را. سعدی. یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل ورنه بشکل شیرین شور از جهان برآور. سعدی. ، از پای درآوردن. افکندن: خود را بدین شمشیر فروهلم تا پیشم راست بگویی. (تاریخ بلعمی). رجوع به فروهشتن شود
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر بمیان شلکا. رودکی. به پیش اندر آورد رستم سپر فروماند کافور پرخاشخر. فردوسی. فروماند از تشنگی کوهزاد همه کام او خشک و لب پر ز باد. فردوسی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر. ناصرخسرو. لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک رنج بیماریش بر بستر کشید. مسعودسعد. همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی). از آن سکۀ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای. نظامی. فروماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز برخاستن. نظامی. نمیدانم دگر اینجا بناچار چو خر در گل فروماندم بیکبار. عطار. اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز فرومی ماند از وصفت سخنگوی. سعدی. کرم بجای فروماندگان چو بتوانی مروت است نه چندانکه خود فرومانی. سعدی. فروماندم از کشف این ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ سعدی. میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. ، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن: فروماند بر جای، وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل. فردوسی. سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد. فردوسی. شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟ فرخی. هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی). سپهبد فروماند خیره بجای همی گفت ای پاک و برتر خدای. اسدی. آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن: بخوبی چهر و بپاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن: جمله برانداز به استادیی تا تو فرومانی و آزادیی. نظامی. سری بود از مغز و از پی تهی فرومانده بر تن همه فربهی. نظامی. ، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر بمیان شِلکا. رودکی. به پیش اندر آورد رستم سپر فروماند کافور پرخاشخر. فردوسی. فروماند از تشنگی کوهزاد همه کام او خشک و لب پر ز باد. فردوسی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر. ناصرخسرو. لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک رنج بیماریش بر بستر کشید. مسعودسعد. همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی). از آن سکۀ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای. نظامی. فروماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز برخاستن. نظامی. نمیدانم دگر اینجا بناچار چو خر در گل فروماندم بیکبار. عطار. اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز فرومی ماند از وصفت سخنگوی. سعدی. کرم بجای فروماندگان چو بتوانی مروت است نه چندانکه خود فرومانی. سعدی. فروماندم از کشف این ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ سعدی. میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. ، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن: فروماند بر جای، وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل. فردوسی. سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد. فردوسی. شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟ فرخی. هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی). سپهبد فروماند خیره بجای همی گفت ای پاک و برتر خدای. اسدی. آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن: بخوبی چهر و بپاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن: جمله برانداز به استادیی تا تو فرومانی و آزادیی. نظامی. سری بود از مغز و از پی تهی فرومانده بر تن همه فربهی. نظامی. ، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه: چو شیرینیش از بخت مساعد شده ساقی و برمالیده ساعد. آصف خان جعفر (از آنندراج). چون آمدی به دیر گناه کبیره کن برمال دست و ساعد و انگور شیره کن. سنجر کاشی (از آنندراج). - ساق برمالیده، ساق بالازده: چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید. میرزا صائب (از آنندراج).
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن: گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری. منوچهری. فروبارید بارانی ز گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن. منوچهری. وز ابر جهان سرشک پرحکمت بر کشت هش و خرد فروبارد. ناصرخسرو. ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر وز نوک قلم در سخنهات فروبار. ناصرخسرو. بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم. ناصرخسرو. مگر بر نوای چنان ناله ای فروبارد از چشم من ژاله ای. نظامی. رجوع به فروریختن شود
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن: گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری. منوچهری. فروبارید بارانی ز گردون چنانچون برگ گل بارد به گلشن. منوچهری. وز ابر جهان سرشک پرحکمت بر کشت هش و خرد فروبارد. ناصرخسرو. ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر وز نوک قلم در سخنهات فروبار. ناصرخسرو. بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم. ناصرخسرو. مگر بر نوای چنان ناله ای فروبارد از چشم من ژاله ای. نظامی. رجوع به فروریختن شود
جیم شدن. پنهانی رفتن. به آهستگی و بی دیدن حاضران و التفات آنان غائب شدن. (از یادداشت بخط مؤلف) : هرچه یابی وز آن فرومولی نشمرند از تو آن به بشکولی. عنصری. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان شد. (کلیله و دمنه). رجوع به مولیدن شود
جیم شدن. پنهانی رفتن. به آهستگی و بی دیدن حاضران و التفات آنان غائب شدن. (از یادداشت بخط مؤلف) : هرچه یابی وز آن فرومولی نشمرند از تو آن به بشکولی. عنصری. ناگاه فرومولید و نزدیک زاغان شد. (کلیله و دمنه). رجوع به مولیدن شود
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود
فروگسلانیدن. بریدن. جدا کردن، فروگسستن. از هم جدا شدن. از هم پاشیدن: جان ترنجیده و شکسته دلم گویی از غم همی فروگسلم. رودکی. رجوع به فروگسستن و گسلیدن شود