معنی فرو مالیدن فرو مالیدن مالیدن، به هم مالیدن، فشردن، در هم پیچیدن تصویر فرو مالیدن فرهنگ فارسی عمید
فرو مولیدن فرو مولیدن مولیدن، درنگ کردن، تاخیر کردن، عقب ماندن، واپس خزیدن و به در درفتن فرهنگ فارسی عمید
فرو تابیدن فرو تابیدن به پایین تابیدن: بیابانی دید چون جهنم آفتاب فرو تابیده دودی و غباری تا باسمان می شد فرهنگ لغت هوشیار
فرو باریدن فرو باریدن ریختن: باران گلوله بر سر ایشان فرو بارید. یا فرو باریدن گوهر (گهر)، گوهر نثار کردن، خون گریستن فرهنگ لغت هوشیار