جدول جو
جدول جو

معنی فرخو - جستجوی لغت در جدول جو

فرخو
بریدن شاخه های زائد تاک و سایر درختان، کندن علف های هرزه از میان کشتزار
تصویری از فرخو
تصویر فرخو
فرهنگ فارسی عمید
فرخو
(فَ خَ / خُو)
پیراستن تاک رز. (صحاح الفرس). پیراستن تاک و غیره و بریدن شاخهای زیادتی آن را گویند. (برهان). پرخو. (آنندراج) :
شاخ گل لعل و گوهر آرد بار
گر به نام کفت بود فرخو.
شمس فخری (از آنندراج).
، پاک کردن کشت و باغ بود. (اسدی). پاک کردن کشت و زراعت و باغ از خس و خاشاک. (برهان). و رجوع به پرخو و پرخویدن و فرخو کردن شود
لغت نامه دهخدا
فرخو
((فَ رْ خُ))
بریدن شاخه های زائد درخت، وجین، کندن علف های هرز
تصویری از فرخو
تصویر فرخو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فربو
تصویر فربو
(دخترانه)
مرکب از فر (شکوه) + بو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، برای مثال ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخو
تصویر پرخو
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، کندوله، کانور، کندوک، کندو، کنور
بریدن شاخه های زاید تاک و سایر درختان، پر کاوش، کندن علف های هرز از میان کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروخ
تصویر فروخ
فرخ ها، جوجه ها، جمع واژۀ فرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخش
تصویر فرخش
کفل، سرین، کفل و ساغری اسب و استر، پرخش، پرخچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخوی
تصویر فرخوی
خوش خلق، خوش اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
فراخی و گشادگی. (برهان). مخفف فراخا. (حاشیۀ برهان چ معین) ، محنت و المی که بر کسی واقع شده. (برهان). سختی و رنج باشد که به کسی رسد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
رباطی است (به ناحیت دیلمان) بر سرحد میان خراسان و دهستان بر کران بیابان نهاده و ثغر است بر روی غور و اندر رباط یک چشمه آب است چندانک خورد را به کار شود و ایشان را هیچ کشت و برز نیست و غله از حدود نسا و دهستان آرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 144). رجوع به فراور و فراوه شود
لغت نامه دهخدا
نباتی است که بیخ آن سد است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخ که نام مردی است. (سمعانی). رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
نیکا. مبارکا. خوشا. ای بس فرخ. زهی فرخی. (یادداشت به خط مؤلف) :
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین وفرخا فرخار.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در هیجده هزارگزی شمال خاوری مشهد، کنار راه عمومی مشهد به کلات. ناحیه ای است جلگه ای، معتدل و دارای 1449 تن سکنه است. از رودخانه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
کفل اسب و استر و گاو و دیگر چارپایان باشد. (برهان). پرخش. کفل اسب. (یادداشت به خط مؤلف) :
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند.
سوزنی (دیوان ص 62).
فرخچ. فرخج. رجوع به فرخج و پرخش شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خُ دِ)
دهی است از دهستان مازول بخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در 9هزارگزی شمال نیشابور. ناحیه ای است واقع در دامنه، معتدل و دارای 351 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود و محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
رودخانه ای در نزدیکی نیشابور. حمدالله مستوفی نویسد: ’آب فرخک از کوههای حدود چشمۀ سبز برمیخیزد و در زراعت مواضع منتهی میشود. فضل آبش در بهار در دیه های سفلی با کارگیرند و به شوره درافتد. دو فرسنگ طولش باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 227). رجوع به فرخک (دهی...) شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
سنان پهن. (منتهی الارب). سنان عریض. (اقرب الموارد) ، مؤنث فرخ. ج، فراخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ گَ)
دهی است از دهستان جندق بیابانک بخش خور بیابانک شهرستان نائین، واقع در 14هزارگزی شمال باختری خور، متصل به راه خور به جندق. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 632 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
گرگانی. از شعرای آل سلجوق. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 45). احتمال میرود مراد فخرالدین اسعد جرجانی صاحب مثنوی معروف ویس و رامین باشد و ’فرخی’ سهواً به جای ’فخری’ نوشته شده باشد. (از تعلیقات چهارمقاله به قلم محمد قزوینی). در یک نسخه از تاریخ گزیده نیز ’برخی گرگانی’ آمده. امابرخی با باء بلاشک غلط است، چنانکه از ذکر آن مابین اسماء دیگر که به ترتیب حروف معجم است واضح میشود و مقصود ناسخ لابد ’فرخی’ با فاء بوده است و اگرچه فرخی نیز ظاهراً غلط است به جای ’فخری’ ولی توارد جمیع نسخ چهارمقاله با این نسخۀ تاریخ گزیده، فرخی به جای فخری، توارد غریبی است و انسان را به شک می اندازد که شاید فی الواقع تخلص این شاعر فرخی بوده است نه فخری، لکن این شک فقط توهم و احتمال ضعیفی است و مشهور درنزد عامۀ ناس و مسطور در غالب کتب تذکره و غیرها، فخر یا فخری گرگانی است. (از تعلیقات چهارمقاله حواشی معین ص 144). رجوع به فخرالدین اسعد گرگانی شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
مبارکی. میمنت. یمن. خجستگی. فرخندگی. (یادداشت به خط مؤلف). کامیابی: از هیچ جنگ روی نگردانیده بود الا به فرخی و فیروزی. (تاریخ بلعمی).
کز او فرخی بود و پیروزیش
همان کام و نام و دل افروزیش.
فردوسی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
مرا جمال تو هر روز عید نوروز است
ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی.
سوزنی.
قفل غم را درش کلید آمد
کآمد او فرخی پدید آمد.
نظامی.
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی.
نظامی.
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد.
نظامی.
رجوع به فرخ و فرخندگی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی فرزبود است که حکمت باشد و آن دانستن افضل معلومات بود به افضل علم. (آنندراج) (برهان). برساختۀ دساتیر است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 257 شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دِ)
قصبه ای است جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری کهک و 37هزارگزی جنوب راه قم به اصفهان. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر و دارای 1800 تن سکنه است. از 20 رشته قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، بادام، گردو، قیسی، صیفی، لبنیات و عسل است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند، عده ای برای تأمین معاش به قم و تهران رفته برمیگردند. از صنایع دستی زنان کرباس بافی است. پنیر این ده معروف است و در تابستان از این ده برف به قم حمل میشود. راه فرعی به قم دارد. امامزاده ای به نام بوره در آنجاست. مزارع اسدآباد، ارسک، دیاغش، چشمه دراز، تجرتش، کج خانه، وردیل، رنجبران، وسف، احمدآباد جزء این ده است. در تابستان از قراء اطراف برای تعلیف احشام به کوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ)
حواطه. (السامی فی الاسامی). جوبه. (صراح اللغه). جائی باشد که در کنج خانه ها سازند و پر از غله کنند. (برهان). نوعی انبار است که در خانه ها از تخته و گل کنند ذخیره کردن غله را:
کند مدخّر قدرش گه ذخیرۀ جود
بجای خنب نطاقات چرخ را پرخو.
آذری.
- پرخو کردن، فرخو کردن. بریدن و هموار کردن شاخه های زیادتی درخت. پیراستن درختان یعنی بریدن شاخه های زیادتی آنرا تا به اندام نشو و نما کنند. (برهان).
، در بعض نسخ به پرخو معنی شادمانی نیز داده اند. (شعوری). و رجوع به فرخو شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خوَرْ / خُرْ /خو)
گذرگاه آب، بچۀ تیهو را گویند و آن پرنده ای است کوچکتر از کبک. (برهان). بچۀ تیهو باشد. (فهرست مخزن الادویه). از این بیت بوشکور چنین برمی آید که خود تیهوست نه بچۀ او:
من بچۀ فرخورم و او باز سپید است
با باز کجا تاب برد بچۀ فرخور.
رجوع به فرحور (با حاء حطی) شود
لغت نامه دهخدا
فروش مقابل خرید: رجال لا تلهیهم تجاره مردان که مشغول نکند ایشان را بازرگانیی و نه خرید و فروختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت بدگل نازیبا، نامتناسب ناشایسته، پلید، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
جوجه ماده مونث فرخ و نیزه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروخ
تصویر فروخ
جمع فرخ، چوزگان جوجه ها جمع فرخ جوجه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرخو
تصویر عرخو
آوای سگ آوای گربه هنگام خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
((فَ رَ خْ))
زشت، نازیبا، نامتناسب، ناشایسته، ناپاک، پلید، سست، ضعیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرخو
تصویر پرخو
((پَ خُ))
فرخو، پیراستن درختان، بریدن شاخه های زیادی اشجار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخش
تصویر فرخش
((فَ رَ خْ))
پرخچ، کفل، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
رقص
فرهنگ واژه فارسی سره