افتادن، فتیدن، افتدن، اوفتادن، افتیدن، فتادن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فُتیدَن، اُفتَدَن، اوفتادَن، اُفتیدَن، فُتادَن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فتدن، فتادن، افتدن، اوفتادن، افتیدن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فُتِدَن، فُتادَن، اُفتَدَن، اوفتادَن، اُفتیدَن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فتدن، اوفتادن، افتدن، فتیدن، افتیدن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فُتِدَن، اوفتادَن، اُفتَدَن، فُتیدَن، اُفتیدَن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
فریفته شدن. غره گردیدن: بفنوده ست جهان بر درم و آب و زمین دل تو بر خرد و دانش و خوبین بفنود (؟). رودکی. در رشیدی این بیت چنین آمده است: بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود. در لغت فرس اسدی بیتی دیگر هم از رودکی شاهد آمده که مغلوط مینماید. ملک الشعراء بهار در یادداشتهای خود بر لغت فرس این لغت را محرف غنودن دانسته است. در مورد معنی دیگر یعنی آسودن و خوابیدن که بعضی فرهنگ نویسان برای این کلمه آورده اند احتمال قوی این است که محرف غنودن باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آرام گرفتن. (یادداشت مؤلف) ، توقف کردن درگفتار و رفتار. (یادداشت مؤلف) ، نالیدن و زاری کردن. (یادداشت مؤلف)
فریفته شدن. غره گردیدن: بفنوده ست جهان بر درم و آب و زمین دل تو بر خرد و دانش و خوبین بفنود (؟). رودکی. در رشیدی این بیت چنین آمده است: بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود. در لغت فرس اسدی بیتی دیگر هم از رودکی شاهد آمده که مغلوط مینماید. ملک الشعراء بهار در یادداشتهای خود بر لغت فرس این لغت را محرف غنودن دانسته است. در مورد معنی دیگر یعنی آسودن و خوابیدن که بعضی فرهنگ نویسان برای این کلمه آورده اند احتمال قوی این است که محرف غنودن باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آرام گرفتن. (یادداشت مؤلف) ، توقف کردن درگفتار و رفتار. (یادداشت مؤلف) ، نالیدن و زاری کردن. (یادداشت مؤلف)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلش اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افزودن. (فرهنگ فارسی معین). زیاده کردن. (آنندراج). مخفف افزودن. مقابل کاستن. زیادت و علاوه کردن. مزید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : چه گویی که خورشید تابان که بود کز او در جهان روشنائی فزود. فردوسی. خردمند و درویش از آن هرکه بود به دلْش ْ اندرون شادمانی فزود. فردوسی. شما را ز ما هیچ نیکی نبود که چندین غم و رنج باید فزود. فردوسی. تا فتح جنگوان را در داستان فزود کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان. مسعودسعد. در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای. مسعودسعد. آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خونی دیدی امید رهایی فزودی شمع شکرش روشنایی. نظامی. به عقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. سعدی. - برفزودن، افزودن. زیاد کردن: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود به زر و گهر بافته تار و پود. فردوسی. باز از کرشمه زخمۀ نو برفزوده ای درد نوم به درد کهن درفزوده ای. خاقانی. - درفزودن، برفزودن. افزودن. زیاد کردن: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت. خاقانی. کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارۀ دگرش درفزوده ای. خاقانی. اگر دانش به روزی درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی. سعدی. رجوع به افزودن شود. ، افزوده شدن. بیشتر شدن. زیادتر شدن: چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نکاهد نه هرگز فزود. فردوسی. فزودگان را فرسوده گیر پاک همه خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود. ناصرخسرو. چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جگرم به آتش غم برخاست سوز جگرم فزود تا صبر بکاست. خاقانی. به هر سالی که دولت میفزودش خرد تعلیم دیگر مینمودش. نظامی. غمش بر غم فزود آن سرو آزاد دل خود را به دست سیل غم داد. نظامی. ، نمو. نمو کردن. بزرگ شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
افتادن: خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ. نظامی. گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟ نظامی. رباخواری از نردبانی فتاد شنیدم که هم درنفس جان بداد. سعدی. رجوع به افتادن شود
افتادن: خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ. نظامی. گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟ نظامی. رباخواری از نردبانی فتاد شنیدم که هم درنفس جان بداد. سعدی. رجوع به افتادن شود
دریدن و پاره کردن. (برهان). دریدن از یکدیگر. (اسدی) : خود برآورد و باز ویران کرد خود ترازید و باز خود بفترد. خسروی. - برفتردن، کندن. (یادداشت بخط مؤلف) : یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را پر برفتر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم. سنایی
دریدن و پاره کردن. (برهان). دریدن از یکدیگر. (اسدی) : خود برآورد و باز ویران کرد خود ترازید و باز خود بفترد. خسروی. - برفتردن، کندن. (یادداشت بخط مؤلف) : یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را پر برفتر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم. سنایی
اوستا ریشه ’ستو، سته اومی’ (مدح کردن، تمجید کردن) ، پهلوی ’ستوتن’، هندی باستان ریشه ’ستااوتی، ستو’، استی ’ست، ان’ (مدح کردن، تمجید کردن) و ’ستود و ستید’ (مدح، ستایش) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستایل’، وخی ’ستو - ام’، شغنی و سریکلی ’ستو - ام’. و رجوع کنید به نیبرگ 207: ’ستای’. رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) : خدای را بستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود. رودکی. به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این جهان خندان. رودکی. سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت. منطقی. بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. خرد را و جان را که یارد ستود وگر من ستایم که یارد شنود. فردوسی. یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما را که خواهد ستود. فردوسی. ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر چو من ستایش او را همی کند تکرار. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من درین عناست. فرخی. و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی). ستودش بسی شاه و چندی نواخت ببایست ازو کارها را بساخت. اسدی. ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک بحق ستوده رسولست کش خدای ستود. ناصرخسرو. صبر است کیمیای بزرگیها نستود هیچ دانا صفرا را. ناصرخسرو. و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ). جام جهان نمای بدست شه است تیغ تیغ ورا ستودی دست ورا ستای. سوزنی. بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید. اخسیکتی. چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود. نظامی. همه جایی شکیبایی ستوده ست جز این یک جا که صید از من ربوده ست. نظامی. گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک گه گه کنند پاک بخاکستر آینه. خاقانی. بدگهران را ستودم از گهر طبع گر گهری را ستودمی چه غمستی. خاقانی. به آزاد مردی ستودش کسی که در راه حق سعی کردی بسی. سعدی (بوستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). چهل سال مداح می بوده ام هنوزش بواجب بنستوده ام. نزاری قهستانی
اوستا ریشه ’ستو، سته اومی’ (مدح کردن، تمجید کردن) ، پهلوی ’ستوتن’، هندی باستان ریشه ’ستااوتی، ستو’، استی ’ست، ان’ (مدح کردن، تمجید کردن) و ’ستود و ستید’ (مدح، ستایش) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستایل’، وخی ’ستو - ام’، شغنی و سریکلی ’ستَو - ام’. و رجوع کنید به نیبرگ 207: ’ستای’. رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) : خدای را بستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانْش نسود. رودکی. به نوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این جهان خندان. رودکی. سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت. منطقی. بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسایی. خرد را و جان را که یارد ستود وگر من ستایم که یارد شنود. فردوسی. یکایک ببین تا چه خواهی فزود پس از مرگ ما را که خواهد ستود. فردوسی. ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی. فردوسی. همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر چو من ستایش او را همی کند تکرار. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من درین عناست. فرخی. و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی). ستودش بسی شاه و چندی نواخت ببایست ازو کارها را بساخت. اسدی. ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک بحق ستوده رسولست کش خدای ستود. ناصرخسرو. صبر است کیمیای بزرگیها نستود هیچ دانا صفرا را. ناصرخسرو. و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ). جام جهان نمای بدست شه است تیغ تیغ ورا ستودی دست ورا ستای. سوزنی. بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید. اخسیکتی. چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود. نظامی. همه جایی شکیبایی ستوده ست جز این یک جا که صید از من ربوده ست. نظامی. گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک گه گه کنند پاک بخاکستر آینه. خاقانی. بدگهران را ستودم از گهر طبع گر گهری را ستودمی چه غمستی. خاقانی. به آزاد مردی ستودش کسی که در راه حق سعی کردی بسی. سعدی (بوستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). چهل سال مداح می بوده ام هنوزش بواجب بنستوده ام. نزاری قهستانی