جدول جو
جدول جو

معنی فتدن - جستجوی لغت در جدول جو

فتدن
افتادن، فتیدن، افتدن، اوفتادن، افتیدن، فتادن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
تصویری از فتدن
تصویر فتدن
فرهنگ فارسی عمید
فتدن(مَ گَ تَ)
افتادن. فتادن. رجوع به افتادن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افتدن
تصویر افتدن
افتادن، فتیدن، افتیدن، اوفتادن، فتدن، فتادن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستدن
تصویر ستدن
گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتردن
تصویر فتردن
دریدن، پاره کردن، شکافتن، برای مثال خود برآورد و باز ویران کرد / خود ترازید و باز خود بفترد (خسروی - لغت نامه - فتردن)، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتون
تصویر فتون
در فتنه انداختن، در فتنه افتادن، مفتون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتیدن
تصویر فتیدن
افتادن، فتدن، فتادن، افتدن، اوفتادن، افتیدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتادن
تصویر فتادن
افتادن، فتدن، اوفتادن، افتدن، فتیدن، افتیدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتان
تصویر فتان
زیبا و دل فریب، با زیبایی و دل فریبی مثلاً فتان وخرامان وارد شد، شیطان، بسیار فتنه انگیز و فتنه جو، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ / دِ کَ دَ)
افتادن:
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ.
نظامی.
گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟
نظامی.
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درنفس جان بداد.
سعدی.
رجوع به افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
غلافی از پوست که بر پالان کشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
افتان:
دلش حیران شد از بی یاری بخت
فتان، خیزان، ز ناهمواری بخت.
نظامی.
رجوع به افتان و افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
دریدن و پاره کردن. (برهان). دریدن از یکدیگر. (اسدی) :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود ترازید و باز خود بفترد.
خسروی.
- برفتردن، کندن. (یادداشت بخط مؤلف) :
یک دم بکش قندیل را
بیرون کن اسرافیل را
پر برفتر جبریل را
نه لا گذار آنجا نه لم.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
گفته اند نام دوایی است که به هندی پنوار نامند و نوع صغیر آن است. (فهرست مخزن الادویه) ، آلتی است معماران را، و استواری بنا را بدان بیازمایند. (از المنجد). شاغول
لغت نامه دهخدا
(لَ لَرَ فَ)
پهلوی ’ستتن’. گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرفتن. (آنندراج) (غیاث) :
کآن تبنگو کاندر آن دینار بود
آن ستد زیدر که ناهشیار بود.
رودکی.
و این ناحیت بستدند و این جا مقیم شدند.
(حدود العالم).
کس این گنج نتواند از من ستد
بد آید بمردم ز کردار بد.
فردوسی.
از او بستد آن نامه مرد جوان
ز رفتن پر اندیشه بودش روان.
فردوسی.
مینمود اورا کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.
فرخی.
روز بیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیرشرزه شکار.
عنصری.
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی.
منوچهری.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). صاحب بریدان و قضاه وصاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).
همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی
همی برشد کمیت من بتاری همچو کرّاتن.
فرقدی.
یک درم از کس بناحق نتوانستدی ستدن. (نوروزنامه).
طالب شاه عادل است جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان.
سنایی.
نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند
نعرۀ تحسین ز خاص و عام برآمد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 146).
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد.
نظامی.
مال یتیمان ستدن کار نیست
بگذر کاین عادت احرارنیست.
نظامی.
انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 206).
دلبر از ما بصد امّید ستد اول دل
ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم.
حافظ.
- انصاف ستدن، انصاف خواستن. انصاف گرفتن:
بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک
کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم.
خاقانی.
- بازستدن، بازگرفتن. پس گرفتن:
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر چه زیانست صد بار صد.
فردوسی.
بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
چودهد ملک خدا باز همو بستاند.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد
چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
سعدی (بدایع).
- تاوان ستدن، تاوان خواهی کردن: و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه).
- جان ستدن، میراندن:
از جمال تو وقت جان ستدن
ملک الموت شرمناک شده.
خاقانی.
یک گهر ندهد و بجان ستدن
هر زبان باشدش هزار آهنگ.
خاقانی.
- زبان ستدن، چیز یاد گرفتن، کمک کردن:
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زباندانش.
خاقانی.
- واستدن، گرفتن. برگرفتن. برداشتن:
گرخوانده ای سعادت عقبیش رد مکن
ور داده ای مؤنت دنیاش واستان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317).
- ، پس گرفتن. بازپس گرفتن:
لیک آن داده را بهشیاری
واستاند که نیک بد گهر است.
خاقانی.
دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
سعدی (غزلیات).
، تسخیر کردن. گشادن: پرویز گفت ای فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162).
این ولایت ستدن حکم خدایست ترا
نبود چون و چرا کس را با حکم اله.
منوچهری.
یک نیمۀ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمۀ دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری.
و آن حصارها بهمه حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، گدایی. کدیه: ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیای سعادت).
رجوع به استدن و ستادن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زمین سوزان سنگلاخ که گویی سنگش در حال سوختن است. ج، فتن. (اقرب الموارد). زمین سنگلاخ سوخته و زمین سنگناک سیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ / کِ دَ)
مخفف افتادن باشد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). افتادن. ساقط شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افتادن شود، از غورۀ خرما سیکی ساختن. (المصادر زوزنی). از غورۀ خرما سیکی ساختن بی آتش. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). نبیذ ساختن از خرمای نارسیده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
از جای کندن، ریختن افشاندن، دریدن شکافتن، جدا کردن، پریشان کردن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتون
تصویر فتون
آزمودن، آشوب افکندن، در آشوب افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
از بالا بپایین پرت شدن بزمین خوردن سقوط کردن، از پا در آمدن ساقط شدن سقط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستدن
تصویر ستدن
یا ستدن و دادن، داد و ستد معامله خرید و فروش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فادن
تصویر فادن
شاغول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتین
تصویر فتین
گداخته، سنگلاخ سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتیدن
تصویر فتیدن
افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
شهر آشوب، دزد، دیو، زرگر سخت فتنه جو فتنه انگیز، آنکه به جمال خویش مردم را مفتون سازد سخت زیبا و دلفریب آشوبگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتادن
تصویر فتادن
افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدن
تصویر متدن
تر کننده، تر نهنده، تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتان
تصویر فتان
((فَ تّ))
بسیار فتنه جو، بسیار زیبا و دل ربا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتردن
تصویر فتردن
((فَ تَ دَ))
شکافتن، پاره کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتون
تصویر فتون
((فُ))
در فتنه افتادن، دل باختن، در فتنه انداختن، به شگفت آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتیدن
تصویر فتیدن
((فُ دَ))
افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستدن
تصویر ستدن
((س تَ دَ))
گرفتن، بازگرفتن، ستاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتادن
تصویر فتادن
((فُ یا فِ دَ))
سقوط کردن، از پا درآمدن، روی دادن، واقع شدن، نصیب شدن، بدست آوردن، با کسی سر و کار داشتن با کسی، افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتودن
تصویر فتودن
فتوا دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متدن
تصویر متدن
Inferior
دیکشنری فارسی به انگلیسی