منضغطکرده. منضغطشده. (ناظم الاطباء) ، فشار داده شده که عربی آن عصیر است. (فرهنگ شعوری). فشرده. فشارده. فشار داده شده. (فرهنگ فارسی معین) : اول از خونابۀ غم زینت دلها دهد آنگه از افشردۀ دل زیب دامنها کند. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به افشره شود
منضغطکرده. منضغطشده. (ناظم الاطباء) ، فشار داده شده که عربی آن عصیر است. (فرهنگ شعوری). فشرده. فشارده. فشار داده شده. (فرهنگ فارسی معین) : اول از خونابۀ غم زینت دلها دهد آنگه از افشردۀ دل زیب دامنها کند. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به افشره شود
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری). ز بهرام چندین سخن راندند همی آب مژگان برافشاندند. فردوسی. اگرچند بخشی ز گنج سخن برافشان که دانش نیاید به بُن. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم بنرد نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد. فرخی. سندس رومی در نارونان پوشانند خرمن مینا بر بیدبنان افشانند. منوچهری. ابرم که در و لؤلؤ بفشانم زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). چون رعد در جهان بود آوازم. مسعود سعد. زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی). از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند. خاقانی. آب سخن بر درت افشانده ام ریگ منم اینکه بجا مانده ام. نظامی. پس چرا کارم که اینجا خوف هست پس چرا افشانم این گندم ز دست. مولوی.