برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) : تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟ ، امین
برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) : تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟ ، امین
استیلا. دست یافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (تفلیسی). غالب آمدن. غالب شدن. (غیاث). غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی. (منتهی الارب). زبردست شدن بر. زبردستی. چیرگی. چیره شدن بر. برتری. استحواذ: و ما شش تن ماندیم مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سیاه. (تاریخ بیهقی ص 220). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). خردمندان در حال قوت او و استیلا... از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). عاجزتر ملوک آنست که... چون... خصم استیلا یافت نزدیکان خود را متهم گرداند. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... وحرص فریبنده را عقل رهنمای استیلا ندهد... هرآینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). تا نمیرم من تو این پیدا مکن دعوی شاهی و استیلا مکن. مولوی. - استیلا پیدا کردن، تسلط یافتن. مالک شدن. تملک حاصل کردن. مستولی شدن. - استیلا یافتن، ظفر یافتن. فایق شدن. چیره شدن.
استیلا. دست یافتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (تفلیسی). غالب آمدن. غالب شدن. (غیاث). غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی. (منتهی الارب). زبردست شدن بر. زبردستی. چیرگی. چیره شدن بر. برتری. استحواذ: و ما شش تن ماندیم مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سیاه. (تاریخ بیهقی ص 220). بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. (کلیله و دمنه). خردمندان در حال قوت او و استیلا... از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). عاجزتر ملوک آنست که... چون... خصم استیلا یافت نزدیکان خود را متهم گرداند. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک لازم گیرد... وحرص فریبنده را عقل رهنمای استیلا ندهد... هرآینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). تا نمیرم من تو این پیدا مکن دعوی شاهی و استیلا مکن. مولوی. - استیلا پیدا کردن، تسلط یافتن. مالک شدن. تملک حاصل کردن. مستولی شدن. - استیلا یافتن، ظفر یافتن. فایق شدن. چیره شدن.
بریانی خواستن. (منتهی الارب) ، مقدور. دسترس. (غیاث). دستگاه. دست گذار، الاستطاعه و القدره و القوهو الوسع و الطاقه، متقاربهالمعنی فی اللغه و اما فی عرف المتکلمین عباره عن صفه بها یتمکن الحیوان من الفعل و الترک. (تعریفات جرجانی). الاستطاعه، هی عرض یخلقه اﷲ فی الحیوان یفعل به الافعال الاختیاریه. (تعریفات جرجانی). استطاعه، هی تطلق علی معنیین. احدهما عرض یخلقه اﷲ تعالی فی الحیوان یفعل به الافعال الاختیاریه. و هی علّه للفعل. و الجمهور علی انّها شرط لاداءالفعل لاعله و بالجمله هی صفه یخلقها اﷲ تعالی عند قصد اکتساب الفعل بعد سلامه الاسباب و الاّلات. فان قصد فعل الخیر خلق اﷲ قدره فعل الخیر. و ان قصد فعل الشر خلق اﷲ قدره فعل الشّر. و اذا کانت الاستطاعه عرضاً وجب ان تکون متقارنه للفعل بالزّمان لاسابقه علیه. و الاّ لزم وقوع الفعل بلا استطاعه و قدره علیه. لامتناع بقاء الاعراض. و قیل هی قبل الفعل و قیل ان ارید بالاستطاعه القدره المستجمعه لجمیع شرایط التأثیر، فالحق ّانّها مع الفعل و الاّ فقبله. و امّا امتناع بقاء الاعراض فمبنی علی مقدّمات صعبهالبیان. و ثانیهما سلامه الاسباب و الاّلات و الجوارح. کما فی قوله تعالی: و ﷲ علی النّاس حج ّالبیت من استطاع الیه سبیلاً. (قرآن 97/3). و هی علی هذا یجوز ان تکون قبل الفعل و صحه التکلیف مبنی علی هذا. فان قیل الاستطاعه صفه المکلف و سلامه الاسباب لیست صفه له، فکیف یصح تفسیرها بها، قلنا المراد سلامه اسباب و آلات له. و المکلف کما یتصف بالاستطاعه یتصف بذلک حیث یقال هو ذو سلامه الاسباب الا انّه لترکبه لایشتق ّ منه اسم فاعل یحمل علیه بخلاف الاستطاعه. هکذا فی شرح العقائد النّسفیه فی بحث افعال العباد. و الاستطاعه الحقیقیه و هی القدره التامّه الّتی یجب عندها صدور الفعل فهی لاتکون الاّ مقارنه للفعل. و الاستطاعه الصّحیحه و هی ان یرتفع الموانع من المرض وغیره. کذا فی الجرجانی، استطاعت مقابل جبر هم آید:کتاب الاستطاعه و الجبر لزراره بن اعین. - استطاعت داشتن، مستطیع بودن. تمکّن داشتن. قدرت داشتن. قادر بودن. مقتدر بودن. طاقت داشتن. - استطاعت نداشتن، قدرت نداشتن. عاجز بودن. قاصر بودن
بریانی خواستن. (منتهی الارب) ، مقدور. دسترس. (غیاث). دستگاه. دست گذار، الاستطاعه و القدره و القوهو الوسع و الطاقه، متقاربهالمعنی فی اللغه و اما فی عرف المتکلمین عباره عن صفه بها یتمکن الحیوان من الفعل و الترک. (تعریفات جرجانی). الاستطاعه، هی عرض یخلقه اﷲ فی الحیوان یفعل به الافعال الاختیاریه. (تعریفات جرجانی). استطاعه، هی تطلق علی معنیین. احدهما عرض یخلقه اﷲ تعالی فی الحیوان یفعل به الافعال الاختیاریه. و هی علّه للفعل. و الجمهور علی انّها شرط لاداءالفعل لاعله و بالجمله هی صفه یخلقها اﷲ تعالی عند قصد اکتساب الفعل بعد سلامه الاسباب و الاَّلات. فان قصد فعل الخیر خلق اﷲ قدره فعل الخیر. و ان قصد فعل الشر خلق اﷲ قدره فعل الشّر. و اذا کانت الاستطاعه عرضاً وجب ان تکون متقارنه للفعل بالزّمان لاسابقه علیه. و الاّ لزم وقوع الفعل بلا استطاعه و قدره علیه. لامتناع بقاء الاعراض. و قیل هی قبل الفعل و قیل ان ارید بالاستطاعه القدره المستجمعه لجمیع شرایط التأثیر، فالحق ّانّها مع الفعل و الاَّ فقبله. و امّا امتناع بقاء الاعراض فمبنی علی مقدّمات صعبهالبیان. و ثانیهما سلامه الاسباب و الاَّلات و الجوارح. کما فی قوله تعالی: و ﷲ علی النّاس حِج ّالبیت من استطاع الیه سبیلاً. (قرآن 97/3). و هی علی هذا یجوز ان تکون قبل الفعل و صحه التکلیف مبنی علی هذا. فان قیل الاستطاعه صفه المکلف و سلامه الاسباب لیست صفه له، فکیف یصح تفسیرها بها، قلنا المراد سلامه اسباب و آلات له. و المکلف کما یتصف بالاستطاعه یتصف بذلک حیث یقال هو ذو سلامه الاسباب الا انّه لترکبه لایشتق ّ منه اسم فاعل یحمل علیه بخلاف الاستطاعه. هکذا فی شرح العقائد النّسفیه فی بحث افعال العباد. و الاستطاعه الحقیقیه و هی القدره التامّه الَّتی یجب عندها صدور الفعل فهی لاتکون الاَّ مقارنه للفعل. و الاستطاعه الصّحیحه و هی ان یرتفع الموانع من المرض وغیره. کذا فی الجرجانی، استطاعت مقابل جبر هم آید:کتاب الاستطاعه و الجبر لزراره بن اعین. - استطاعت داشتن، مستطیع بودن. تمکّن داشتن. قدرت داشتن. قادر بودن. مقتدر بودن. طاقت داشتن. - استطاعت نداشتن، قدرت نداشتن. عاجز بودن. قاصر بودن
خط استواء، استوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی: روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را. انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا. خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟
خطِ استواء، اِسْتِوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی: روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را. انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا. خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند