جدول جو
جدول جو

معنی پالنده - جستجوی لغت در جدول جو

پالنده
کاوش کننده، جستجوکننده
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
فرهنگ فارسی عمید
پالنده(لَ دَ / دِ)
افزاینده. (شعوری از شرفنامه). و آن صورتی یا تصحیفی از بالنده است
لغت نامه دهخدا
پالنده
اسم پالیدن، صاف کننده تصفیه کننده
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
فرهنگ لغت هوشیار
پالنده((لَ دِ))
صاف کننده، تصفیه کننده
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالنده
تصویر بالنده
(دخترانه و پسرانه)
پرنده ، آنکه یا آنچه در حال رشد یا ترقی و پیشرفت است، (نگارش کردی: بانده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالیده
تصویر پالیده
صافی کرده، صافی شده، کاویده، جستجوشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاشنده
تصویر پاشنده
پراکنده کننده، افشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
پایدار، بادوام، کسی که چیزی را بپاید و مراقب آن باشد، برقرار، جاوید، ابدی، باقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده، در حال رشد یا پیشرفت مثلاً جامعۀ بالنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذج، برای مثال چون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
کسی که چیزی به جایی می مالد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
ناله کننده، در حال نالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ دَ/ دِ)
پراکننده. افشاننده: بیک دست شکرپاشنده و بدیگر دست زهر کشنده. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(غُ / غَ دَ / دِ)
پنبۀ برپیچیده بودکه زنان ریسند. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). کلوچ پنبه. آن پنبه که حلاج گرد کرده باشد. پنبۀ گلوله کرده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). آن پنبۀ پیچیده بود که حلاج گرد کرده بود عمداً. (حاشیه نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی). گلوله پنبۀ حلاجی کرده. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی) (برهان). پنبۀ زده باشد که گرد پیچیده باشند و گلوله نیز گویند. (از فرهنگی خطی). کلوچ. پاغند. گلوله. آغنده. (صحاح الفرس) :
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغندۀ حلاج.
ابوالعباس.
جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جمّاش.
بوشعیب (از شرح احوال اشعار شاعران بی دیوان ص 165).
کردم اندر جهان چو پنبۀ سرخ
هجر آن سینۀ چو پاغنده.
سوزنی.
همچو منصور تو بر دار بکن ناطقه را
چون زنان چند بر این پنبۀ پاغنده زنی.
مولوی.
تا وقت شام بیوه زن پنج شویه را
پاغنده بر کنار نهد چرخ اخضرش
بادا چو غوزه دیدۀخصمت سفید دل
وز بار دل شکسته دل نیست پرورش (کذا).
بدر جاجرمی (از فرهنگ جهانگیری).
ضریبه، پلیتۀ دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب). تعمیت، باغنده. ساختن پشم و صوف را بهر رشتن. توشیع، پاغنده ساختن پنبه را. (منتهی الارب). عرناس، جای باغندۀ پنبه زنان.
، پاغند و باغند و باغنده و پاغنده بمعنی مطلق گلوله است از هر چه باشد
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از بالیدن. نامی. (ناظم الاطباء). نامیه. بالان. هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برروینده. روینده:
بالندۀ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
قیّوم. (دهار). دائم. بادوام. مدام. قائم. (دهار) (مهذب الاسماء). باقی. (مهذب الاسماء). جاوید. محکم. استوار. قیّم. قیّام. خالد. مخلّد. ثابت. جاودان. قدیم. ابدی. لایزال. لم یزل. پایا. مستدام. مستمر. پایدار:
تن و جان من پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه [پرویز] را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
چنین گفت [دبیر] کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست.
ز قیصر پدر مادر شیر [شیروی پسر پرویز] نام
که پاینده بادا بر او نام و کام.
فردوسی.
سر پاسخ نامه بود از نخست
که پاینده باد آنکه نیکی بجست.
فردوسی.
کرا برکشیدی تو افکنده نیست
جز از تو جهاندار و پاینده نیست.
فردوسی.
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان.
فرخی.
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی) .چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن. (تاریخ بیهقی).
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
همی همچو جان زان نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن.
اسدی.
پاینده کجا گردد چیزی که بساید
این حکم شناسید شما گر عقلااید.
ناصرخسرو.
از حادثۀ زمان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس.
خیام.
هر کجا صدق دین و دل زنده است
هر کجا عدل ملک پاینده است.
سنائی.
و دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع دوم جان در تن. (مرزبان نامه).
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست
چونکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.
مولوی.
اما هنر چشمۀ زاینده است و دولت پاینده. (گلستان).
بسی بر سر خلق پاینده دار
بتوفیق طاعت دلش زنده دار.
سعدی.
شعر نوری ز عرش زاینده ست
زان چو عرش استوار و پاینده ست.
اوحدی.
هر که آمد بجهان ز اهل فنا خواهد بود
آنکه پاینده و باقیست خدا خواهد بود.
، پایداری کننده. اسم فاعل از پائیدن:
برزم اندرون شیر پاینده ای
ببزم اندرون شید تابنده ای.
فردوسی.
، که چیزی را در نظر دارد و چشم از آن برندارد. (برهان). مراقب.
- مرحمت پاینده، کلامی است که هنگام تودیع یا اظهار تشکر و سپاسگزاری گویند، یعنی لطف و محبت شما پایدار باد
لغت نامه دهخدا
تصویری از پالاده
تصویر پالاده
اسب جنیبت اسب کوتل پالاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالنده
تصویر کالنده
بشتاب رونده جیم شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
شربتی که با یخ یا برف و رشته نشاسته یا سیب رنده کرده درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
آنکه ناله کند، بیمارشدن بیمارگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالنده
تصویر مالنده
دلاک، کیسه کش، آنکه بمالد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده نشو و نماکننده رشد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
پایدار، بادوام، ابدی
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق گلوله است از هر چه باشد -2 آن پنبه برپیچیده که حلاجی کرده باشند عمدا پنبه گلوله کرده پنبه بر پیچیده که زنان ریسند کلوچ گلیج گلوله آغنده پاغند، پنبه دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشنده
تصویر پاشنده
پراکنده، افشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیده
تصویر پالیده
اسم پالیدن، صاف شده خالصر شده صاف کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاغنده
تصویر پاغنده
((غُ دِ))
گلوله از هر چیزی مانند، پنبه، پنبه زده شده و گلوله کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
((یَ دِ))
پایدار، جاوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالیده
تصویر پالیده
((دِ))
صاف شده، خالص شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالوده
تصویر پالوده
((دِ))
صاف و پاک شده، پاک و مطهر، از انواع دسرهای ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالنده
تصویر کالنده
((لَ دِ))
به شتاب رونده، جیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نالنده
تصویر نالنده
((لَ دِ))
ناله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
((لَ دِ))
نمو کننده، نشو و نما کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاینده
تصویر پاینده
دایم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره