پنبۀ برپیچیده بودکه زنان ریسند. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). کلوچ پنبه. آن پنبه که حلاج گرد کرده باشد. پنبۀ گلوله کرده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). آن پنبۀ پیچیده بود که حلاج گرد کرده بود عمداً. (حاشیه نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی). گلوله پنبۀ حلاجی کرده. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی) (برهان). پنبۀ زده باشد که گرد پیچیده باشند و گلوله نیز گویند. (از فرهنگی خطی). کلوچ. پاغند. گلوله. آغنده. (صحاح الفرس) : کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و این ریش چو پاغندۀ حلاج. ابوالعباس. جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس کنون گشت سیه موی و عروسی شده جمّاش. بوشعیب (از شرح احوال اشعار شاعران بی دیوان ص 165). کردم اندر جهان چو پنبۀ سرخ هجر آن سینۀ چو پاغنده. سوزنی. همچو منصور تو بر دار بکن ناطقه را چون زنان چند بر این پنبۀ پاغنده زنی. مولوی. تا وقت شام بیوه زن پنج شویه را پاغنده بر کنار نهد چرخ اخضرش بادا چو غوزه دیدۀخصمت سفید دل وز بار دل شکسته دل نیست پرورش (کذا). بدر جاجرمی (از فرهنگ جهانگیری). ضریبه، پلیتۀ دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب). تعمیت، باغنده. ساختن پشم و صوف را بهر رشتن. توشیع، پاغنده ساختن پنبه را. (منتهی الارب). عرناس، جای باغندۀ پنبه زنان. ، پاغند و باغند و باغنده و پاغنده بمعنی مطلق گلوله است از هر چه باشد