جدول جو
جدول جو

معنی واستاندن - جستجوی لغت در جدول جو

واستاندن(فِ نَ / نِ گَ تَ)
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن:
لیک آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بدگهر است.
خاقانی.
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی.
نظامی.
واستانیم آنکه تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان خوشه چین.
مولوی.
گرچه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری.
مولوی.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل صلاح.
مولوی.
دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
واستاندن
واستدن پس گرفتن باز پس گرفتن: (بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی ک) (نظامی)
تصویری از واستاندن
تصویر واستاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استانیدن
تصویر استانیدن
ایستاندن، برای مثال مرکب استانید و پس آواز داد / آن سلام و آن امانت باز داد (مولوی - ۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، عقب ماندن
کنایه از خسته شدن، ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری
کنایه از حیران و سرگردان شدن
متوقف شدن، ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن، دفع کردن، دور ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وانشاندن
تصویر وانشاندن
باز نشاندن، فرو نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارهاندن
تصویر وارهاندن
آزاد کردن، خلاص کردن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ مُ کَ دَ)
فرونشاندن.
- چراغ وانشاندن، خاموش کردن چراغ. کشتن چراغ:
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ سَ)
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی).
زمانه هر چه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی.
ناصرخسرو.
وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141).
بدهی وآنگهی نیارامی
تا همه داده بازنستانی.
مسعود سعد.
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست
که اگر بازستانند دوچندان گردد.
صائب (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ زَ دَ)
گرفتن. (آنندراج). ستاندن. استاندن.
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
برخاستن. ایستادن. برپا شدن. (ناظم الاطباء). برایستادن
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
وارهانیدن. آزاد کردن. خلاص کردن. رها کردن. بازرهانیدن. نجات دادن. خلاص بخشیدن:
بزن برق وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان.
نظامی.
کشد گرگ از یکی سو تا تواند
ز دیگر سو شبان تا وارهاند.
نظامی.
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم.
نظامی.
آن سگی که میگزد گویم دعا
که از این خو وارهانش ای خدا.
مولوی.
عاصیان و اهل کبائر را بجهد
وارهانم از عقاب نقض عهد.
مولوی.
قطرۀعلم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن.
مولوی.
این جهان زندان و ما زندانیان
حفر کن زندان و خود را وارهان.
مولوی.
مرا رضای توباید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل است وارهان ای دوست.
سعدی.
پروانه ام اوفتان و خیزان
یک بار بسوز ووارهانم.
سعدی.
و رجوع به رهانیدن و رهاندن و بازرهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
بلند شدن و برخاستن. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس). ایستادن. (اشتنگاس). اما چنین می نماید که مصحف واستادن باشد. رجوع به واستادن شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در هشت هزارگزی شمال غربی سردشت و هزار و پانصد گزی شمال راه ارابه رو بیوران به سردشت، ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی با آب و هوای معتدل و سالم و دارای 115 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون و مازوج و کتیرا و شغل اهالی آن گله داری است، صنایع دستی اهالی گلیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
کلامی که به طور کنایه گفته شده تغییر دادن و به جای آن کلامی دیگر آوردن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن جادوئی است که از خواندن کرده باشند. (آنندراج) ، بازخواندن: انتساب، خویشتن را بکسی واخواندن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ / نِ شُ دَ)
در تداول عوام، ایستادن. بازایستادن. بر پای ماندن
لغت نامه دهخدا
(کِ زَ دَ)
ستاندن. گرفتن. اخذ:
من زکوهاستان او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود بس.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ تَ)
پذیرفتن. قبول کردن: شنونده آن را باور دارد و خردمندان آن را بشنوند و فراستانند. (تاریخ بیهقی). پادشاهان در وقت، چنین تقربها فراستانند. (تاریخ بیهقی) ، ستدن. گرفتن. فراستدن. رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماساندن
تصویر ماساندن
منعقد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، خسته و کوفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واراندن
تصویر واراندن
باز راندن وضع کردن: (خوب واراندن) : (عاز لا نشان از وغا واراندند تا چنین حیز و مخنث ماندند) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرستاندن
تصویر فرستاندن
فرستادن گسیل داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستاندن
تصویر ایستاندن
خواهدایستاند بایستان ایستاننده ایستانده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استانیدن
تصویر استانیدن
باز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واستادن
تصویر واستادن
بازایستادن، در تداول عوام ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاستاندن
تصویر فاستاندن
باز ستاندن باز گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واستادن
تصویر واستادن
((دَ))
ایستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاستاندن
تصویر فاستاندن
((س دَ))
بازستاندن، باز گرفتن، فاستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوساندن
تصویر اوساندن
((اَ دَ))
افشاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراستاندن
تصویر فراستاندن
اخذ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایستاندن
تصویر ایستاندن
متوقق کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استانده
تصویر استانده
استاندارد
فرهنگ واژه فارسی سره
خوابیدن مرغ بر روی تخم
فرهنگ گویش مازندرانی