واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن: لیک آن داده را به هشیاری واستاند که نیک بدگهر است. خاقانی. بده یک بوسه تا ده واستانی از این به چون بود بازارگانی. نظامی. واستانیم آنکه تا داند یقین خرمن آن ماست خوبان خوشه چین. مولوی. گرچه چون نشفش کند تو قادری کش از ایشان واستانی واخری. مولوی. واستان از دست دیوانه سلاح تا زتو راضی شود عدل صلاح. مولوی. دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. مولوی
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن