جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با اوساندن

اوشاندن

اوشاندن
اَفشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فَشاندن، اِفتالیدن
اوشاندن
فرهنگ فارسی عمید

پوساندن

پوساندن
چیزی را در جایی گذاشتن یا به حالتی درآوردن که زودتر پوسیده شود، پوسیده گردانیدن
پوساندن
فرهنگ فارسی عمید

پوساندن

پوساندن
بپوسیدن داشتن. پوسانیدن.
- هفت کفن پوساندن، دیری بر چیزی گذشتن: هفت کفن پوسانده است، دیری است مرده و از میان رفته است
لغت نامه دهخدا

اوشاندن

اوشاندن
افشاندن و پراکندن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا

افساندن

افساندن
گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا

دوساندن

دوساندن
دوسانیدن. چسباندن. چسبانیدن. چفسانیدن: به ارزیز بندند و دوسانند آن ارزیز را کفشیر گویند. (از لغت فرس اسدی). به روغن یا سمین بسرشندو برکاغذ طلی کنند و برآن موضع دوسانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاحب دست یازید و از درخت سیبی بازکرد، گفت: این نه فعل من است ؟ ابواسحاق گفت: اگر فعل تست باز همانجا دوسان. صاحب خاموش شد. (تاریخ طبرستان).
- بردوساندن، چسباندن: و احولی کودکان را که حادث باشد... بر دنبالۀ چشم او چیزی سرخ بردوسانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا