گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). افسانیدن. (شرفنامه) (مؤید). فسانیدن. (شرفنامۀ منیری). در زفانگویا مذکور است اگر همزه را حذف کنند بکسر ’فا’ خوانند. (مؤید الفضلاء)
دوسانیدن. چسباندن. چسبانیدن. چفسانیدن: به ارزیز بندند و دوسانند آن ارزیز را کفشیر گویند. (از لغت فرس اسدی). به روغن یا سمین بسرشندو برکاغذ طلی کنند و برآن موضع دوسانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صاحب دست یازید و از درخت سیبی بازکرد، گفت: این نه فعل من است ؟ ابواسحاق گفت: اگر فعل تست باز همانجا دوسان. صاحب خاموش شد. (تاریخ طبرستان). - بردوساندن، چسباندن: و احولی کودکان را که حادث باشد... بر دنبالۀ چشم او چیزی سرخ بردوسانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)