جدول جو
جدول جو

معنی هلیدن - جستجوی لغت در جدول جو

هلیدن
هشتن، گذاشتن، اجازه دادن
ترک کردن، رها کردن، واگذاشتن، وانهادن، واهشتن، واهلیدن، بدرود گفتن، چپ دادن، یله کردن برای مثال چو گرگ ستمگر به دامت فتد / هلیدن نباشد ز رای و خرد (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)
تصویری از هلیدن
تصویر هلیدن
فرهنگ فارسی عمید
هلیدن
(نَ گَ تَ)
گذاشتن. (برهان). هشتن. به جایی نهادن:
به یک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد؟
فردوسی.
از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یک بار.
منوچهری (دیوان ص 15).
، فروگذاشتن. (برهان). شاهدی برای این معنی نیست، واگذاشتن. رها کردن. به حال خود گذاشتن:
آن را بدو بهل که همی گوید
من دیده ام فقیه بخارا را.
ناصرخسرو.
ورش همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ برنگسلی.
سعدی.
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو به مرد: بهل.
اوحدی.
بهلیدش چنانکه هست، افتد
که بلا بیند ار به دست افتد.
اوحدی.
- بازهلیدن، واگذاشتن. بازگذاشتن:
جهان را بدان بازهل کآفرید
وز او آمد این آفرینش پدید.
فردوسی.
- به هم هلیدن، بستن. برهم گذاشتن:
بهل کتاب را به هم که مرد درس نیستم
به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم.
قاآنی.
و رجوع به هشتن شود
لغت نامه دهخدا
هلیدن
بجایی نهادن، گذاشتن
تصویری از هلیدن
تصویر هلیدن
فرهنگ لغت هوشیار
هلیدن
((هَ دَ))
گذاشتن، فرو گذاشتن، ترک کردن، واگذاشتن
تصویری از هلیدن
تصویر هلیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلیون
تصویر هلیون
مارچوبه، مارگیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چلیدن
تصویر چلیدن
فشرده شدن چیزی آبدار که آب آن بیرون بیاید، فشرده شدن، روان شدن، رفتن، برای مثال از چل چل تو پای من زار شد کچل / من خود نمی چلم تو اگر می چلی بچل (امیرخسرو - لغتنامه - چلیدن)، جنبیدن، سزاوار گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیدن
تصویر خلیدن
فرو رفتن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر، برای مثال گل می نهد به محفل نادانان / بر قلب عاقلان بخلد خارش (ناصرخسرو۱ - ۲۸۷)،
مجروح شدن، کنایه از آزرده کردن، برای مثال ننگری تو به من که غفرۀ تو / دل خلد کی روا بود بنگر (عنصری - ۶۱)،
فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هشیدن
تصویر هشیدن
هشتن، رها کردن، فرو گذاشتن، گذاشتن، هلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلیدن
تصویر شلیدن
شل بودن مانند مردم شل و لنگ راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لهیدن
تصویر لهیدن
له شدن، کوبیده شدن، ضایع شدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلیدن
تصویر قلیدن
قل زدن، جوشیدن آب یا مایع دیگر در دیگ یا در جایی که حباب هایی در سطح آن به حرکت آید،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهلیدن
تصویر شهلیدن
ازهم پاشیدن، پراکنده شدن، پخش شدن، برای مثال چو افتاد دشمن در آن پای لغز / به سمّ سمندش بشهلید مغز (نظامی5 - ۹۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تُ کَ دَ)
در تداول مردم قزوین گندیده و کپک زده و اورزده شدن و بیشتر در میوه ها بکار رود چون انگور و خربزه و پرتقال و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دی دَ)
روان شدن. (آنندراج). رفتن. (غیاث). رفتن و روان شدن. (ناظم الاطباء) :
چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر و از خری برون نچلی.
ناصرخسرو.
از چلچل تو پای من زار شد کچل
من خود نمی چلم تواگر میچلی بچل.
میرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به چل شود، لایق و سزاوار بودن. (آنندراج). سزاوار شدن و لایق بودن. (غیاث). لایق و سزاوار شدن و شایسته بودن. (ناظم الاطباء) :
عالمی را بکشی گر ز جفا میچلدت
هر چه خواهی بکن ای شوخ بما میچلدت.
میرنجات (از آنندراج).
، رمیدن. (غیاث) ، جنبیدن، خائیدن، گزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
غلطیدن ستوران در خلاب از غایت تشنگی. (آنندراج). غلطیدن ستور از بسیاری تشنگی بروی گل. (ناظم الاطباء) ، بیهوش شدن. (آنندراج). بیخود گشتن. (ناظم الاطباء) ، غوطه زدن. (آنندراج). غوطه خوردن، روان شدن آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ دَ)
مصدر جعلی از شل (اشل عربی). لنگیدن. لنگان لنگان رفتن. با یک لنگ پا رفتن. شلان رفتن. (یادداشت مؤلف) :
هیچ نیابی فراز و شیب قران
در غزل و می بطبع چون نشلی.
ناصرخسرو.
رجوع به شلان شلان شود، چنگ زدن. تشبث کردن. درآویختن به چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، در تداول عامه، مردن.
- شلیدن برای کسی، بمزاح به جای مردن: بشلم برات، بمیرم برات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ کَ دَ)
له شدن. (یک مصدر بیشتر ندارد و گویا امر هم ندارد). خرد و خاکشی شدن. له و په شدن. له و لورده شدن
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ دَ)
مخفف پالیدن است که بمعنی جستجو کردن و تفحص باشد. (برهان قاطع). پژوهش کردن. تجسس کردن، آهسته بجائی درشدن. خزیدن: دزد (در تاریکی شب) هر چند حیله کرد چیزی نتوانست دزدید به طویله پلید که ستوری نیکو بگیرد آن شب شیری در میان ستوران درآمده بود، دزد دست بر پشت ستوران می نهادتا هر کدام فربه تر باشد ببرد از قضا دست بر پشت شیرنهاد و از دیگر ستوران فربه تر بود. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
سکسکه کردن. هکه کردن. (یادداشتهای مؤلف). رجوع به هکه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ خوَرْ / خُرْ دَ)
فرورفتن مانند سوزن وخار و جز آن چون سنان. (از برهان قاطع). فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی.
فرخی.
ز گل بوی باشد خلیدن ز خار.
اسدی.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بی مایه.
سنائی.
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید
نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده.
خاقانی.
خاری که خلید دامنت را
خونی که گرفت گردنت را.
نظامی.
چون کسی را خار در پایش خلد
پای خود را بر سر زانو هلد.
مولوی.
خار غم خون بر دل من می خلید از دیرباز
این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
اوحدی.
، فروکردن. فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن. (از ناظم الاطباء) :
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت.
مسعودسعد.
هر که اندر شیخ تیغی می خلید
پاژگونه او تن خود می درید.
مولوی.
، سوراخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) :
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی.
سوزنی.
گردن حساد را گرز گرانش شکست
دیدۀ بدخواه را نوک سنانش خلید.
شمس فخری.
، خستن. (صحاح الفرس). مجروح کردن و زخم کردن. (ناظم الاطباء). جریحه دار کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
ننگری توبمن که غمزۀ تو
دل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
عنصری.
هر آن گاهی که داری گل چدن کار
روا باشد اگر دستت خلد خار.
(ویس و رامین).
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده.
(ویس و رامین).
چو یعقوب فرزانه اینها شنید
دل خال فرخ نشان را خلید.
(یوسف و زلیخا).
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شود
دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
ناصرخسرو.
نبینی که گر خار کارد کسی
نخست از نهالش مرا درخلد.
ناصرخسرو.
گل می نهد بمحفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
بگلستان زمانه شدم بگل چیدن
گلی نداد و بصد خار می خلد جگرم.
سنائی.
، نفوذ کردن، گزیدن و نیش زدن مانند کژدم و جز آن. (ناظم الاطباء)، تیر کشیدن زخم. (یادداشت بخط مؤلف) :
بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم
چون جراحت که بدو باز رسد گر دستم.
معروفی.
علامت (بواسیر) آنچه از خون گرم و صفرا بود آن است که با خلیدن و سوزش سخت و درد بسیار بود و آنچه از خون غلیظ بود علامت وی آن است که سوزش و خلیدن کمتر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماس لب اگر صفرائی باشد رنگ لب بدان سرخی نباشد لکن به زردی گراید و سوزش و خلیدن بیشتر باشد و بدان... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و هرگاه که... و جایگاه جراح خلیدن گیرد بباید دانست که جراحت سر خواهد کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش سینه و خلیدن دلیلی خاصه است بر آنکه ماده اندر عضله ها و غشاهاست
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
هشتن. هلیدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گذاشتن، فروگذاشتن و رها کردن، آویختن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُصَ رَ شُ دَ)
پراکنده و پریشان شدن و از هم پاشیده شدن و پخچ و پهن گشتن. (از برهان) :
چو افتاد دشمن در آن پای نغز
ز سم ّ سمندش بشهلید مغز.
نظامی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هشیدن
تصویر هشیدن
گذاشتن رهاکردن: (می شنوددعای تو می دهدت جواب او کای کرمن، کری بهل گوش تمام برگشا خ) (دیوان کبیر)، ترک کردن: (ناف هفته بدوازماه صفرکاف والف که به گلشن شد واین گلخن پردودبهشت) (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیدن
تصویر شلیدن
چنگ در زدن تشبث کردن در آویختن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلیدن
تصویر چلیدن
روان شدن و رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیدن
تصویر خلیدن
فرو رفتن چیزی نوک تیز (مانند خار سوزن و غیره) در چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیدن
تصویر پلیدن
پژوهش کردن تجسس کردن پالیدن، آهسته بجایی در شدن خزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیدن
تصویر غلیدن
بیهوش شدن، غوطه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهیدن
تصویر لهیدن
له شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مار چوبه از گیاهان این واژه در غیاث اللغات و برخی از فرهنگ ها هلیون نوشته شده مارچوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چلیدن
تصویر چلیدن
((چَ دَ))
روان شدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهیدن
تصویر لهیدن
((لِ دَ))
له شدن، له و په شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شلیدن
تصویر شلیدن
((شَ دَ))
لنگ و ناقص راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیدن
تصویر خلیدن
((خَ دَ))
فرو رفتن چیزی نوک تیز در چیز دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیدن
تصویر پلیدن
((پَ دَ))
جستجو کردن، آهسته به جایی در شدن
فرهنگ فارسی معین