جدول جو
جدول جو

معنی مقشو - جستجوی لغت در جدول جو

مقشو(مَ شُوو)
پوست بازکرده و گویند عدس مقشو، ای مقشور و مقشی ّ مانند آن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست دورکرده. مقشور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقشو
پوست باز کرده
تصویری از مقشو
تصویر مقشو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

آلت فلزی دندانه داری شبیه شانه که به بدن چهارپایان می کشند تا چرک و کثافت پوست بدن آن ها پاک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محشو
تصویر محشو
پر، انباشته، آکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرو
تصویر مقرو
قرائت شده، خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقشر
تصویر مقشر
پوست کرده شده، پوست کنده، دانه ای که پوست آن را کنده باشند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ جَ)
پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشا الحیّه قشواً، پوست باز کرد از مار (منتهی الارب) ، نزع عنها لباسها. (اقرب الموارد) ، برکندن پوست از درخت و جز آن و دست فرومالیدن بر آن تا برگش فروریزد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشا العود، قشره و خرطه. (از اقرب الموارد) ، مالیدن و مسح کردن روی. (منتهی الارب). مسح کردن روی. (منتهی الارب) : قشا الوجه، مسحه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ شَ / شُو)
از ترکی قاشمق به معنی خاریدن. آلتی است از آهن با دندانه ها که اسب را بدان خارند. شانۀ ستورخانه. محسه. فرجون شانه که اسب را بدان پاک کنند و موهای ریخته و گرد و غبار آن دور سازند. خرخرۀ آهنی که اسب را بدان خارند:
کشیدند گردان کوته نظر
صفی چون قشو از پی یکدگر.
شفیع اثر (در رزمیه، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُوو)
خوانده شده و خوانا و قابل خواندن. مقرؤ. (ناظم الاطباء). آنچه خوانده شود. مقروء. مقری ّ. (از اقرب الموارد). خوانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَشْ شَ)
حسب مقشب، حسبی که خالص نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل مقشب الحسب، مردی که حسب او خالص نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). که آمیخته به لؤم باشد. (از اقرب الموارد). شوریده حسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، طعام مقشب، طعامی زهرآلود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوو)
مضموم و درهم کشیده شده. مقبوه. (ناظم الاطباء). اسم مفعول است. خلیل گوید: نبره مقبوه، ای مضمومه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به مقبوه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حُوو)
دواء مقحو، داروی بابونه آمیخته. مقحی ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی اقحوان و بابونه آمیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دِ)
شهری است میان زنگ و حبش. (منتهی الارب). نام شهری درمیان زنگبارو حبشه. (ناظم الاطباء). نام شهری بزرگ میان زنگ و حبشه. (قاموس). نسبت بدان مقدشاوی و مقدشی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است در اول بلاد زنج درجنوب یمن. این شهر در کنار دریا واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). مردم آن همه غریب اند و از سیاهان نیستند. از آنجا صندل و آبنوس و عنبر و عاج به نقاط دیگر حمل می گردد. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و مقدیشیو و مقدشیم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ بَ / بِ زَ)
موشوینده، موشوی، موشور، رجوع به موشور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوو)
گوشت بریان کرده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). برشته شده و بریان شده در تابه. (ناظم الاطباء). تاب داده. بریان کرده. سرخ کرده. محمّص. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- طین المقلو، گل بریان کرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَشْ شِ)
آن که پوست از روی مردمان بازکند. (مهذب الاسماء) ، آنکه قشر و پوست از چیزی برمی گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
ستیهنده در سؤال. (منتهی الارب) (آنندراج). ستیهنده و الحاح کننده در سؤال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
چراگاه و گویند: اصابت الابل منه مقشما، ای مرعی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چراگاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ شی ی)
پوست بازکرده. مقشو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست دورکرده وقشر برگرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقشو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صُوو)
جمل مقصو، شتر بریده گوش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که کنار گوش وی اندکی بریده شده باشد. جمل مقصی نیز مانند آن است. (از اقرب الموارد). مقصوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند، (برهان)، غربال، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماشوب، ماشوه، ماشیوه، نوعی غربال که بدان چیزها بیزند، الک، (فرهنگ فارسی معین)، منخل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز تیرجان شکارت باد دایم
تن اعدای تو مانند ماشو،
؟
، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد که روغن و شیر و امثال آن در آن صاف کنند، طبقی مانند کفگیر سوراخ دار که آن را ترشی پالا گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، طبق مانند بود مثل کفگیر که در آن سوراخ بسیار کنند و طباخان و حلوائیان بدان روغن و شیره و ترشی و امثال آن صاف سازند و آن را ترشی پالا نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافتۀ پشمین هم هست که فقیران و درویشان پوشند، (برهان)، نوعی از بافتۀ پشمین که درویشان پوشند، (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، گلیم و پلاس را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ شُوو)
نعت مفعولی از حشو. پرکرده. انباشته. آگنده. (ناظم الاطباء). آگنده و پر کرده شده ومملو. (غیاث) (آنندراج) ، به حشو آگنده. به آگنه کرده. باحشو. بامغز. (یادداشت مرحوم دهخدا). قبائی محشو، پنبه در نهاده. (مهذب الاسماء). لایی دار. بالایی. لائی زده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حاشیه زده. حاشیه نوشته. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پوست دورکرده. (ناظم الاطباء). پوست کرده. پوست کنده. پوست بازکرده. مقشر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقش
تصویر مقش
رونده، شتابگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشو
تصویر مشو
خلر
فرهنگ لغت هوشیار
پوست کندن برکندن پوست از مار از درخت، روی مالی ترکی پشت خار رنگ (گویش مهابادی) خرخره آهنی که اسپ رابدان خارند آلتی آهنی دارای دندانه چارپایان را بدان خارند تا کثافات پوست آنها پاک گردد: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدیگر. (شفیع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشو
تصویر ماشو
غربال، الک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقشه
تصویر مقشه
جارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقشم
تصویر مقشم
چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقشر
تصویر مقشر
پوست کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرو
تصویر مقرو
خوانده شده و خوانا و قابل خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشو
تصویر قشو
((قَ))
آلت فلزی دندانه دار که بر بدن چارپایان می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماشو
تصویر ماشو
غربال و الکی که سوراخ های ریز دارد. ماشوب نیز گفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقشور
تصویر مقشور
((مَ))
از پوست جدا کرده شده، پوست کنده
فرهنگ فارسی معین
نان خورشتی از ماش، آب، نمک، پیاز، سیر روغن، نعناع
فرهنگ گویش مازندرانی