پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشا الحیّه قشواً، پوست باز کرد از مار (منتهی الارب) ، نزع عنها لباسها. (اقرب الموارد) ، برکندن پوست از درخت و جز آن و دست فرومالیدن بر آن تا برگش فروریزد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشا العود، قشره و خرطه. (از اقرب الموارد) ، مالیدن و مسح کردن روی. (منتهی الارب). مسح کردن روی. (منتهی الارب) : قشا الوجه، مسحه. (اقرب الموارد)
پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشا الحَیَّهَ قشواً، پوست باز کرد از مار (منتهی الارب) ، نزع عنها لباسها. (اقرب الموارد) ، برکندن پوست از درخت و جز آن و دست فرومالیدن بر آن تا برگش فروریزد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قشا العود، قشره و خرطه. (از اقرب الموارد) ، مالیدن و مسح کردن روی. (منتهی الارب). مسح کردن روی. (منتهی الارب) : قشا الوجه، مسحه. (اقرب الموارد)
از ترکی قاشمق به معنی خاریدن. آلتی است از آهن با دندانه ها که اسب را بدان خارند. شانۀ ستورخانه. محسه. فرجون شانه که اسب را بدان پاک کنند و موهای ریخته و گرد و غبار آن دور سازند. خرخرۀ آهنی که اسب را بدان خارند: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدگر. شفیع اثر (در رزمیه، از آنندراج)
از ترکی قاشمق به معنی خاریدن. آلتی است از آهن با دندانه ها که اسب را بدان خارند. شانۀ ستورخانه. محسه. فرجون شانه که اسب را بدان پاک کنند و موهای ریخته و گرد و غبار آن دور سازند. خرخرۀ آهنی که اسب را بدان خارند: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدگر. شفیع اثر (در رزمیه، از آنندراج)
حسب مقشب، حسبی که خالص نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل مقشب الحسب، مردی که حسب او خالص نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). که آمیخته به لؤم باشد. (از اقرب الموارد). شوریده حسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، طعام مقشب، طعامی زهرآلود. (مهذب الاسماء)
حسب مقشب، حسبی که خالص نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل مقشب الحسب، مردی که حسب او خالص نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). که آمیخته به لؤم باشد. (از اقرب الموارد). شوریده حسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، طعام مقشب، طعامی زهرآلود. (مهذب الاسماء)
شهری است میان زنگ و حبش. (منتهی الارب). نام شهری درمیان زنگبارو حبشه. (ناظم الاطباء). نام شهری بزرگ میان زنگ و حبشه. (قاموس). نسبت بدان مقدشاوی و مقدشی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است در اول بلاد زنج درجنوب یمن. این شهر در کنار دریا واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). مردم آن همه غریب اند و از سیاهان نیستند. از آنجا صندل و آبنوس و عنبر و عاج به نقاط دیگر حمل می گردد. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و مقدیشیو و مقدشیم شود
شهری است میان زنگ و حبش. (منتهی الارب). نام شهری درمیان زنگبارو حبشه. (ناظم الاطباء). نام شهری بزرگ میان زنگ و حبشه. (قاموس). نسبت بدان مقدشاوی و مقدشی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری است در اول بلاد زنج درجنوب یمن. این شهر در کنار دریا واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). مردم آن همه غریب اند و از سیاهان نیستند. از آنجا صندل و آبنوس و عنبر و عاج به نقاط دیگر حمل می گردد. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و مقدیشیو و مقدشیم شود
جمل مقصو، شتر بریده گوش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که کنار گوش وی اندکی بریده شده باشد. جمل مقصی نیز مانند آن است. (از اقرب الموارد). مقصوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
جمل مقصو، شتر بریده گوش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که کنار گوش وی اندکی بریده شده باشد. جمل مقصی نیز مانند آن است. (از اقرب الموارد). مقصوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند، (برهان)، غربال، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماشوب، ماشوه، ماشیوه، نوعی غربال که بدان چیزها بیزند، الک، (فرهنگ فارسی معین)، منخل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز تیرجان شکارت باد دایم تن اعدای تو مانند ماشو، ؟ ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد که روغن و شیر و امثال آن در آن صاف کنند، طبقی مانند کفگیر سوراخ دار که آن را ترشی پالا گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، طبق مانند بود مثل کفگیر که در آن سوراخ بسیار کنند و طباخان و حلوائیان بدان روغن و شیره و ترشی و امثال آن صاف سازند و آن را ترشی پالا نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافتۀ پشمین هم هست که فقیران و درویشان پوشند، (برهان)، نوعی از بافتۀ پشمین که درویشان پوشند، (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، گلیم و پلاس را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس، (ناظم الاطباء)
نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند، (برهان)، غربال، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماشوب، ماشوه، ماشیوه، نوعی غربال که بدان چیزها بیزند، الک، (فرهنگ فارسی معین)، منخل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز تیرجان شکارت باد دایم تن اعدای تو مانند ماشو، ؟ ، ترشی پالا را نیز گویند و آن ظرفی باشد که روغن و شیر و امثال آن در آن صاف کنند، طبقی مانند کفگیر سوراخ دار که آن را ترشی پالا گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، طبق مانند بود مثل کفگیر که در آن سوراخ بسیار کنند و طباخان و حلوائیان بدان روغن و شیره و ترشی و امثال آن صاف سازند و آن را ترشی پالا نیز خوانند، (فرهنگ جهانگیری)، نوعی از بافتۀ پشمین هم هست که فقیران و درویشان پوشند، (برهان)، نوعی از بافتۀ پشمین که درویشان پوشند، (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء)، گلیم و پلاس را هم گفته اند، (برهان)، گلیم و پلاس، (ناظم الاطباء)
پوست کندن برکندن پوست از مار از درخت، روی مالی ترکی پشت خار رنگ (گویش مهابادی) خرخره آهنی که اسپ رابدان خارند آلتی آهنی دارای دندانه چارپایان را بدان خارند تا کثافات پوست آنها پاک گردد: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدیگر. (شفیع)
پوست کندن برکندن پوست از مار از درخت، روی مالی ترکی پشت خار رنگ (گویش مهابادی) خرخره آهنی که اسپ رابدان خارند آلتی آهنی دارای دندانه چارپایان را بدان خارند تا کثافات پوست آنها پاک گردد: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدیگر. (شفیع)