محشو محشو نعت مفعولی از حشو. پرکرده. انباشته. آگنده. (ناظم الاطباء). آگنده و پر کرده شده ومملو. (غیاث) (آنندراج) ، به حشو آگنده. به آگنه کرده. باحشو. بامغز. (یادداشت مرحوم دهخدا). قبائی محشو، پنبه در نهاده. (مهذب الاسماء). لایی دار. بالایی. لائی زده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حاشیه زده. حاشیه نوشته. (یادداشت مرحوم دهخدا) لغت نامه دهخدا
محشر محشر جای گرد آمدن مردم در روز رستاخیز، کنایه از غوغا، جنجال، بسیار عالی و خوب، روز رستاخیز فرهنگ فارسی عمید
محشی محشی آنکه چیزی را حاشیه بدهد و با حاشیه بیاراید، حاشیه زننده،، کسی که بر کتابی حاشیه بنویسد، حاشیه نویس فرهنگ فارسی عمید