جدول جو
جدول جو

معنی ماچیدن - جستجوی لغت در جدول جو

ماچیدن
(اَ دَ)
بوسه زدن. (ناظم الاطباء). بوسیدن:
فوقیا! می ماچمت لبها که غیر از تو اگر
در مزخرف نشاءه صاف حقیقت داده اند.
فوقی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ماچیدن
بوسیدن: فوقیا، می ماچمت لبها که غیر از تو اگر درمزخرف نشاه صاف حقیقت داده اند... (فوقیا آنند)
فرهنگ لغت هوشیار
ماچیدن
((دَ))
بوسه زدن
تصویری از ماچیدن
تصویر ماچیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مچیدن
تصویر مچیدن
چمیدن، خرامیدن، از روی ناز راه رفتن، دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالیدن
تصویر مالیدن
دست روی چیزی کشیدن، مشت و مال دادن، افزودن و آغشتن چیزی به جایی، با دست چیزی را فشار دادن، کنایه از تنبیه کردن، کنایه از ملامت و سرزنش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واچیدن
تصویر واچیدن
برچیدن، دوباره چیدن، جمع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
باقی گذاشتن، گذاشتن، رها کردن، ماندن
مانستن مانند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاچیدن
تصویر پاچیدن
پاشیدن، ریختن و پراکنده کردن هر چیز پاشیدنی، افشاندن، ریخته شدن و پراکنده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماسیدن
تصویر ماسیدن
سفت شدن، منجمد شدن، بستن و سفت شدن روغن در روی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(گِ شِ کَ شُ دَ)
در تداول عوام، پاشیدن، چنانکه فلفل و نمک را بر طعامی، ریختن. رش کردن، چنانکه آب را بر چیزی و کسی، نرم و آهسته براه رفتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خَدَ)
به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) :
سراسر به طاوس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر.
اسدی.
بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی شیر را ماست کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با ارمنی مچنیم بلوچی مسته و طبری دماستن (چسبیدن) مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی بستن و منجمد شدن هر چیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). ستبر شدن و منجمد گشتن چیزی. (ناظم الاطباء). بستن. منعقد شدن. سفت شدن. (روغن، چربی) (فرهنگ فارسی معین). بستن چنانکه روغن در تماس با آب سرد. بستن چنانکه روغن و پیه مذاب. بستن و منعقد شدن چنانکه چربو در هوای سرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به سرعت منعقد شدن چربی بر اثر سرما و کمی حرارت، عیب این روغن این است که توی دهن می ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، در تداول عامه، صورت گرفتن. تحقق یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- ماسیدن چیزی برای کسی، فایده برای او داشتن. (فرهنگ فارسی معین).
، مؤثر افتادن سخنی یا عملی: فرمایشهای شما نماسید. این حیلۀ شما نماسید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی به کسی رسیدن. در کاری توفیق یافتن، وقتی کودکان با یکدیگر قهر می کردند اگر کسی به هوای آشتی جلو می آمد، طرف هرگاه قصد ناز کردن داشت بدو می گفت آشتی نمی ماسد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، عقلم نمی ماسد، عقلم نمی رسد. نمی فهمم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل:
پا، پای خر، دست، دست یاسه به این کار عقلم نمی ماسه (نمی ماسد). (امثال و حکم ص 494). رجوع به امثال و حکم شود.
، در شاهد زیر ظاهراً به معنی چسبیدن آمده است: و هرگاه او را بسایند به روده ها اندر ماسد و بخراشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تِ شُ دَ)
به دست برچیدن چیزی را. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیده ها را برچیدن. چیده ها را جمع کردن. اشیاء منبسط و چیده را جمع کردن، دانه به منقار چیدن مرغ. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، از هم باز کردن چیزی که با میل چیده و بافته باشند، چین از روی دور کردن، ریختن بساط شطرنج. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جدا کردن دانه. پنبه دانه جدا کردن از پنبه. (ناظم الاطباء) :تزبید، تسبیخ، واچیدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ / بِ کَ دَ)
گرفتن، ربودن، خشک کردن، پژمردن، سرد شدن و افزون گشتن سرما. (ناظم الاطباء) ، بریان کردن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 431 ص الف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
بمعنی خرامیدن و رفتاری باشد از روی ناز و زیبایی. (برهان). خرامیدن بود و آن را چمیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی چمیدن است یعنی راه رفتن از روی ناز و خرامیدن. و به کسر اول اصح است. (انجمن آرا). رفتن با تبختر و کر و فر و حشمت و خرامیدن. (ناظم الاطباء). مقلوب چمیدن. (حاشیۀ برهان چ معین) ، بمعنی دیدن هم آمده است. (برهان). دیدن و نگریستن. (ناظم الاطباء). کردی، مچندن (برهم نهادن چشم. بستن چشم). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو زَ دَ)
لمس کردن و مس نمودن و دست یاافزار بر چیزی کشیدن و دلک کردن. (ناظم الاطباء). دست کشیدن روی چیزی. چیزی را در دست مکرر فشار دادن. مس کردن. لمس کردن. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا، مرزئیتی، مرز (جاروب شده) ، پهلوی، مرزیشن (جماع). مرزیتن (جماع کردن) ، مالیتن، مالیشن، هندی باستان، مارشتی، مرز (پاک کردن) ، کردی، مالین (جاروب کردن) ، بلوچی، ملنغ، ملغ (ساییدن، مالیدن، مخلوط کردن) ، استی، مارزین (جاروب کردن). (از حاشیۀ برهان چ معین). مسح. عرک. دلک. فرک. مجیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت.
فردوسی.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم و نعل.
فردوسی.
چو آگاه گشت از همه گفتگوی
بمالید بر تخت او چشم و روی.
فردوسی.
زن فرخ پاک یزدان پرست
دگر باره مالید بر گاو دست.
فردوسی.
یکی دبه درافکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ مارا.
عمعق (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دست می مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر.
مولوی.
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید. (گلستان).
- مالیدن رخ به خاک یا بر خاک، چهره بر خاک سودن. کنایه از اظهار نهایت بندگی و فرمانبرداری است. سجده کردن و نماز بردن:
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک.
فردوسی.
وز آن پس بمالید برخاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی.
فردوسی.
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.
فردوسی.
- مالیدن رخ بر زمین یا اندر زمین، رجوع به ترکیب قبل شود:
فراوان بمالید رخ بر زمین
همی خواند بر کردگارآفرین.
فردوسی.
زبالا فرو برد سرپیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی.
فردوسی.
بسی آفرین از جهان آفرین
بخواند و بمالید رخ بر زمین.
فردوسی.
جهانجوی پیش جهان آفرین
بمالید چندی رخ اندر زمین.
فردوسی.
- مالیدن چشم، دست کشیدن به چشم، نیک دیدن را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه است از به دقت نگریستن به سوی چیزی:
سوی راستم من برآ سوی من
یکی بنگر و چشم کورت بمال.
ناصرخسرو.
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمت بمال.
شیخ بهائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن مژگان. رجوع به ترکیب قبل شود:
چو مژگان بمالید و دیده بشست
در غار تاریک چندی بجست.
فردوسی.
، فشردن دو چیز با پس و پیش بردن چیز زبرین یا زبرین و زیرین هردو. فشردن دو چیز، با حرکت دادن آن دو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هفت خوشۀ گندم دید رسیده چون مالید هیچ بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 76). و هفت خوشۀ سبز و ضعیف دید چون بمالید گندم بیرون آمد. (قصص الانبیاء ص 76) ، تنبیه و گوشمال دادن، گویند او را بسیار مالیدم و این مجاز است. (آنندراج). گوشمالی دادن. تنبیه کردن. (ناظم الاطباء). المعارکه و العراک، یکدیگر را مالیدن به جنگ. (زوزنی) : زیاد به بصره آمد... و به امیری بنشست و شهر بیارامید و هرکه را بیافت از اهل غوغا و دزدان بکشت و هرکه را حدی واجب شده بود بزد و دست بازداشت و اهل فساد را بمالید تا همه بگریختند (بلعمی).
خلاف تو مالید گرگانیان را
به جوی هزار اسب و دشت سدیور.
فرخی.
امیر گفت سپاهسالار بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد با لشکری و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می جست بر حصیری تا وی رابمالد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). مردم ماپذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 630). جنگ کردند و نیک بکوشیدند و معظم لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
به داد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور عدو را بمال.
اسدی.
دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندوان. (قابوسنامه).
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی.
ناصرخسرو.
ای بسا مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگار مرد مال.
ناصرخسرو.
ترا مالیدن شیران بیشه
بدان شیران یغما و تتار است.
مسعودسعد.
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.
نظامی.
بازگو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر.
مولوی.
- مالیدن گوش، در میان دو انگشت فشردن گوش. مالش دادن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید (یادداشت ایضاً).
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب رای برگشته بخت.
سعدی.
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش.
سعدی.
- ، به مجاز، تنبیه کردن. مجازات کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در آرزوی خویش بمالید ترا مال
چون گوش وی ای سوختنی سخت نمالی.
ناصرخسرو.
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالد گوش.
نظامی.
غلامی به مصر اندرم بنده بود
که چشم از حیا در بر افکنده بود
کسی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش.
سعدی.
- باز مالیدن، گوشمالی دادن. تنبیه کردن: با پنجاه هزار مردآهن پوش سخت کوش جملۀ لشکرهای عالم را بازمالید و کلی ملوک عصر را در گوشه نشاند. (چهار مقاله).
، مشتمال کردن. (ناظم الاطباء). مشت و مال دادن. (فرهنگ فارسی معین) : و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود. (منتخب قابوسنامه ص 37). اندر گرمابه شود... و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند ولختی دیگر بمالند مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانۀ مالیدن دست و پای و عضله و اندامها بکشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند مالیدنی معتدل. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
- مالیدن استرداد، و چون از ریاضت باز ایستد اندر گرمابه شود و اندر خانه میانین بنشیند و آب خوش نیم گرم چنانکه پوست را خوش آید به کار دارند و لختی دیگر بمالند و مالیدنی نرم و آهسته و اندر میانۀ مالیدن، دست و پای و عضله و اندامها بکشد و بیازد نیک و نفس بازکشد و لختی فروگیرد نفس را تا باقی فضول که به حرکت ریاضت گداخته بود به مسام بیرون آید و به تحلیل خرج شود و اگر این مالیدن هم به روغن باشد صواب بود. و این مالیدن را طبیبان مالیدن استرداد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالیدن استعداد، پیش از آنکه ریاضت کند، نخست دست و پای و پشت ریاضت کننده بمالند، مالیدنی معتدل بدستهای مختلف یا به خرقۀ درشت پس به روغن عذب چون روغن بادام و روغن کنجد تازه عضله های او را چرب کنند وبه آهستگی می مالند پس عضله ها را با روغن بفشارند فشاردنی معتدل چندانکه قوت مالیدن و تری روغن به عضله برسد، پس به ریاضت مشغول شود و این مالیدن را طبیبان مالیدن استعداد گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آلودن و اندودن و طلا کردن. (ناظم الاطباء). چیزی (مانند رنگ و روغن) را روی جسمی کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). طلی کردن. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و آب دهن او را برگرفت و برخود مالید، در ساعت نیکو شد. (قصص الانبیاء ص 91).
پیرمردی ز نزع می نالید
پیر زن صندلش همی مالید.
سعدی.
- درمالیدن یا اندرمالیدن، اندودن: وآن روغن را به آماس صفرایی اندر مالند. (نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خاکپای تو چو تسبیح به رخ درمالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم.
خاقانی.
، بر حلق و گلو، خنجر و کارد و امثال آن مالیدن، عبارت از راندن و ذبح کردن است. (آنندراج). مشتن و حرکت دادن کارد را به پیش و پس چنانکه در هنگام ذبح کردن چنین می کنند. (ناظم الاطباء) :
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند ازوی بنالید.
سعدی (از آنندراج).
، بالا زدن، دوتا کردن چنانکه آستین و پاچۀ شلوار و غیره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ورمالیده و مالیده شود، ستردن. پاک کردن: جبرئیل عرق او را بمالید. (ابوالفتوح ج 3 ص 311) ، نکوهیدن. ملامت کردن. تعییب کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نامه کرد که عبداﷲ بن عباس بدین خواستۀ بیت المال دست دراز کرد. علی نامه ای کرد سوی عبداﷲ بن عباس و او را بمالید و گفت اگر به خواستۀ بیت المال دست فراز کنی من ترا عقوبت کنم. (بلعمی).
بپرس از وی که چون بوده ست حالش
پس آنگه هم به گفتاری بمالش.
(ویس و رامین).
پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 337).
- باز مالیدن، ملامت کردن. سرزنش کردن. نکوهیدن: بر لفظ بزرگوار چنین راند که حقیقت این است که تاج الدین گفت و مرا باز مالید که هزیمت و نصرت وقهر و ظفر از ملک تعالی می باید دید. (راحه الصدور).
- مالیدن به حجت، افحام، مفحم کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بحث و جدل مغلوب کردن: تا نوشروان با او مناظره کرد و او را به حجت مالید و بکشت. (بیان الادیان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، صلایه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سودن و نرم کردن: گشنیز تر اندر هاون بمالند تا چون مرهم شود و ضماد کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اگر اندر سینه سوزشی و حرارتی باشد موم روغنی سازند از موم مصفی و روغن گل و آب خیار و آب کدو و آب برگ خرفۀ فشرده همه را اندر هاون بمالند وخرقه ای بدان تر کنند و سرد کنند و بر سینه نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً) ، تیمار کردن. قشو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بمالید شبدیز و زین برنهاد
سوی گلشن آمد ز می گشته شاد.
فردوسی.
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد.
فردوسی.
نوازید و مالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی.
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری به پشمین جوال.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، پایمال کردن. لگدمال کردن. زیرپای فشردن و له کردن:
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند از تن یکایک بیرون.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 135).
و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیرو زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی به ما نهاد و هرکه را یافت می مالید از مردم ما. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی به جای خود که اندروست جای تو.
خاقانی.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند.
سعدی.
- باز مالیدن، لگدکوب کردن: و چنان شد که زوبین به مهد وپیل ما رسید و غلامان سرای ایشان را باز می مالیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 458).
، تماس پیدا کردن. تصادف (دو اتومبیل با یکدیگر بنحوی که قسمتی از تنه یکی با دیگری مماس شود و آن را تو ببرد و یا رنگش را بتراشد). (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، زدودن و جلا دادن و صیقل کردن. (ناظم الاطباء) ، به قالب درآوردن و ساختن: خشت مالیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، برابر کردن زمین، قلبه راندن. (ناظم الاطباء). شخم کردن. (از فرهنگ جانسون) ، خمیر کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
در فارسی ماچین بمعنی چیزی که آنرا بوسه داده باشند، چه ماچ بوسه را گویند، (آنندراج) :
دلم در زلفش از فکر دهانش برنمی آید
اگر در بند چین افتاده ام در قید ماچینم،
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کشن شین، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نام ملکی یا شهری و چین و ماچین شهرت دارد، در تاریخ بنا کتی چین و مهاچین است و مها لفظ هندی بمعنی بزرگ و عظیم، (آنندراج)، مهاچین در سنسکریت بمعنی مملکت چین می باشد، (ناظم الاطباء)، ملکی است در جنوب چین و مشرقی هندوستان، (غیاث)، در ادبیات فارسی ظاهراً از چین مراد ترکستان شرقی است و از ماچین چین اصلی یا چین بزرگ:
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده بر خواندم آفرین،
فردوسی،
شب تیره باید شدن سوی چین
وگر سوی ماچین و مکران زمین،
فردوسی،
به ماچین و چین آمد این آگهی
که بنشست رستم به شاهنشهی،
فردوسی،
بگو آن تودۀ گل را بگو آن شاخ نسرین را
بگو آن فخر خوبانرا نگارچین و ماچین را،
فرخی،
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن،
فرخی،
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند،
منوچهری،
و از سوی لب دریا به چین شد و از آنجا به ماچین به ترکستان اندر آمد (تاریخ سیستان)،
چین توظاهر و ماچین بمثل باطن
تو به چین بودی و مانده ست ترا ماچین،
ناصرخسرو،
افسانه ها بمن بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم،
ناصرخسرو،
از جور بت پرستان در هندوچین و ماچین
پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پرچین،
ناصرخسرو،
و حکما و منجمان و ارباب دانش و اصحاب تواریخ و اهل ادیان و ملل از اهالی ختای و ماچین و هند و کشمیر و تبت ... در بندگی حضرت آسمان شکوه گروه مجتمعاند، (جامع التواریخ)، زندگانی پادشاه روی زمین و خسروچین و ماچین در پناه رای متین و انوار عقل مبین ... دراز باد، (سندبادنامه ص 211)، سرحد ماچین و اقصای چین که مقر سریر مملکتی واروغ اسباط چنگیزخان است ... (جهانگشای جوینی)،
دو چشم شوخ تو برهم زده ختا و حبش
بچین زلف تو ماچین و هند داده خراج،
حافظ،
رجوع به چین و چین و ماچین شود
لغت نامه دهخدا
(زِ شَ تَ)
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده
نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا).
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز
کنون کینه بر کینه بفزود نیز.
فردوسی.
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بد بخت مانیده چیز.
فردوسی.
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و جنگ و از کیمیا.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249).
ز تندی گرفتار شد ریونیز
نبوداز بد بخت مانیده چیز.
فردوسی.
مراین معدن خار و خس را بجای
بدین خوش علف گله مانیدمی.
دهخدا.
، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن:
ز پندت نبد هیچ مانیده چیز
ولیکن مرا خود پرآمد قفیز.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مچیدن
تصویر مچیدن
بناز حرکت کردن خرامیدن چمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن منعقد شدن سفت شدن (روغن چربی) : روغن ماشین براثر هوای سرد ماسیده، ماست شدن شیر، صورت گرفتن تحقق یافتن: میان آنها آشتی نمی ماسد، یا ماسیدن چیزی برای کسی. فایده ای برای اوداشتن: بعد از این همه زحمت چیزی برای ما نمی ماسد (ماسه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچیدن
تصویر واچیدن
جمع کردن، برچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
لمس کردن و دست یا افزار بر چیزی کشیدن، چیزی را در دست مکرر فشار دادن، ساییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچیدن
تصویر واچیدن
((دَ))
برچیدن، دوباره چیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
((دَ))
گذاشتن و ترک کردن، شبیه و مانند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماسیدن
تصویر ماسیدن
((دَ))
منجمد شدن، سفت شدن، صورت گرفتن، تحقق یافتن، فایده داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مالیدن
تصویر مالیدن
((دَ))
تماس و ساییده شدن دو چیز، تنبیه کردن، از بین رفتن، نیست شدن، نابود کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاچیدن
تصویر پاچیدن
((دَ))
پاشیدن، ریختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماچین
تصویر ماچین
چین بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مچیدن
تصویر مچیدن
((مَ دَ))
خرامیدن، از روی ناز راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانیدن
تصویر مانیدن
شبیه بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بستن، منجمدشدن، خشک شدن، لخته شدن، نفع داشتن، بهره بردن، عاید شدن، مثمر واقع شدن، نتیجه دادن، به ثمر رسیدن، تحقق یافتن، قد دادن، رسیدن، ناگفته ماندن، ادا نشدن، انجام نشدن، ناتمام ماندن، بی حرکت ماندن 01 رس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندودن، ماساژدادن، مالش دادن، مشت ومال دادن، مس کردن، لمس کردن، بسودن، آغشتن، آغشته کردن، تنبیه کردن، گوشمال دادن، لغوشدن، از بین رفتن، ول شدن، تصادف سطحی کردن، سودن، نرم کردن، ساییدن، لگدمال کردن، له کرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاشیدن، پراکندن برنج در باد توسط پارو که بخشی از عمل خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی