جدول جو
جدول جو

معنی لش - جستجوی لغت در جدول جو

لش
لاشۀ انسان یا حیوان، مردار، جسد ذبح شدۀ حیوان، لاش
کنایه از تنبل، بیکاره، سست و بی حال
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی عمید
لش
لاشه، مردار، جسد بیروح جسم حیوان روح بشده، کشته و پوست کنده گاو و گوسفند و امثال آن، سخت تنبل، بی عار، بی غیرت، نامرد
فرهنگ لغت هوشیار
لش
لاشه، جیفه
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی معین
لش
((لَ))
بی کار، تنبل، بی عار
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی معین
لش
((لُ))
گل و لای تیره که در بن حوض و ته تالاب باشد، لجن
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشتن
تصویر لشتن
تفریح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لشکرگشا
تصویر لشکرگشا
لشکرگشاینده، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرنویس
تصویر لشکرنویس
در دورۀ صفوی تا قاجار، آنکه آمار و شمارۀ لشکریان و حساب جیره و مواجب آن ها را نگه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جای لشکر در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرستان
تصویر لشکرستان
لشکرگاه، جای انبوهی لشکر، برای مثال ز بانگ تبیره به بربرستان / تو گفتی زمین گشت لشکرستان (فردوسی - ۲/۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر کشیدن
تصویر لشکر کشیدن
حرکت دادن لشکر به سوی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرداری
تصویر لشکرداری
نگهداری لشکر، فرماندهی لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرپناه
تصویر لشکرپناه
آنکه پشت وپناه لشکریان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر جرار
تصویر لشکر جرار
لشکر آراسته و انبوه و بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشک
تصویر لشک
پاره، لشک لشک مثلاً پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرانگیز
تصویر لشکرانگیز
آنکه لشکر را حرکت دهد و به جنگ ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشن
تصویر لشن
نرم و لیز، هموار، ساده، بی نقش و نگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر انگیختن
تصویر لشکر انگیختن
حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشک
تصویر لشک
شبنمی که مثل برف روی زمین را سفید کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکار
تصویر لشکرشکار
لشکر شکارنده، درهم شکنندۀ لشکر، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگرا
تصویر لشکرگرا
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگذار
تصویر لشکرگذار
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکش
تصویر لشکرکش
آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشاب
تصویر لشاب
زمینی که در آن آب بایستد و علف و نی بروید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرآرا
تصویر لشکرآرا
لشکرآراینده، نظم دهندۀ لشکر، فرمانده لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکشی
تصویر لشکرکشی
شغل و عمل لشکرکش، فرماندهی لشکر، فرستادن لشکر، آدات و ادوات جنگی به جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرفروز
تصویر لشکرفروز
آنکه لشکر بیاراید و لشکریان را آمادۀ جنگ سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
لیسیدن، زبان به چیزی مالیدن، با زبان چیزی را پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکوف
تصویر لشکرشکوف
آنکه صف لشکریان دشمن را بشکافد، لشکرشکن، کنایه از دلاور، برای مثال که لشکر شکوفان مغفرشکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱ - ۷۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشناس
تصویر لشکرشناس
آنکه افراد لشکر را بشناسد و تعداد آن ها را بداند، برای مثال سپاهی نه چندان که لشکرشناس / به اندازۀ آن رساند قیاس (نظامی۵ - ۹۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکن
تصویر لشکرشکن
لشکرش کننده، شکست دهندۀ لشکر، کنایه از بسیار دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر
تصویر لشکر
قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده هزار نفر است، گروه بسیار از سپاهیان، سپاه
لشکر انگیختن: حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ
لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار
لشکر کشیدن: حرکت دادن لشکر به سوی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لش کش
تصویر لش کش
وسیله ای که با آن لاشۀ گاو و گوسفند را به قصابی می برند، آنکه لاشۀ گاو و گوسفند را به قصابی می برد، وسیله ای که در آن جسد مرده را حمل کنند
فرهنگ فارسی عمید