جدول جو
جدول جو

معنی لش - جستجوی لغت در جدول جو

لش
لاشۀ انسان یا حیوان، مردار، جسد ذبح شدۀ حیوان، لاش
کنایه از تنبل، بیکاره، سست و بی حال
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خرد، خره، خلیش، کیوغ
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی عمید
لش
راندن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لش
(لُ)
نام قصبۀ مرکز قضا به آرنائودستان، در سنجاق اشقورده، واقع در 36 هزارگزی جنوب شرقی اشقورده. دارای 5300 تن سکنه و چهارسوقی مشتمل بر هشت باب دکان و بازار یکشنبۀ دائم و چهار جامع. هوای قصبه به علت مردابهائی که براثر طغیان نهر در این بوجود آمده بسیار سنگین و غیرقابل تحمل است لذا اکثر اهالی در دامنۀ تل مورکینه مسکن گزیده و خانه های مرتفع و قشنگ با باغ و باغچه و گل و گیاه بوجود آورده اند و تلّی به شکل هرم میان این قسمت و قصبه دیده میشود. بدانجا قلعۀ قدیمی و تالابی از دوران وندیک ها هست. در زمان وندیک ها این قصبه ابنیه و عمارات عالی و استحکاماتی موافق زمان داشت و از پنج کلیسا که از آن زمان به یادگار مانده یکی را به جامع تبدیل کردند و فعلاً ویران است و اگر از روی تحقیق اسکندربیک مشهور را در حظیرۀ جامع فوق دفن کرده باشند فعلاً محل آن معلوم نیست و دو کلیسای دیگر را نیز الیوم به جامع مبدل ساخته اند. این قصبه بسیار قدیم و قسمت اعظم سکنۀ آن مسلمانند و در سابق لیسوس نام داشته است
لغت نامه دهخدا
لش
(لُ)
مخفف لوش که لجن باشد و آن گل و لای تیره و سیاه است که در ته تالابها و بن حوضها بهم میرسد. (برهان). گل تیره باشد که در بن حوض و سیه آبها بهم رسد و آن را لوش نیز خوانند:
صاف باشد زلال دولت تو
تیره شد آب دشمنانت ز لش.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
همان لژن که مرقوم شد آن را لوش نیز گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
لش
(لَش ش)
تتم. (منتهی الارب). سماق. رجوع به سماق شود، ماش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لش
(لَ مَ زَ مَ)
نام کرسی بخش در ’آندر - ا - لوآر’، واقع در 37 هزارگزی جنوب شرقی تور نزدیک اندر به فرانسه، دارای راه آهن و 4760 تن سکنه. و آنجا مولد آلفرد دووینیی است
لغت نامه دهخدا
لش
(لَ)
نام قضائی در ولایت و سنجاق اشقورده از آرنائودستان محدود از شمال به اشقورده و از مشرق به قضای میردیته و از جنوب به قضای آقچه حصار و از مغرب به دریای آدریاتیک و آن به انضمام دو ناحیۀ زادریمه و مالیسیا، سی هزار تن سکنه و 39 قریه دارد. و قسمت اعظم اهالی مسلم و اندکی لاتن هستند. قسمت شرقی قضا کوهستانی و قسمت غربی تا ساحل دریا صحراو دشت است. خاکی حاصلخیز دارد ولی بر اثر طغیان نهردرین غالباً کشت نمیشود مگر اینکه سدهائی در بستر نهر مذکور ساخته شود. محصولات عمده آنجا: ذرت، برنج، گندم و جو و غیره است و چراگاههای نیکو دارد. و سکنۀاطراف اشقورده در زمستان گوسفندان خود را برای تعلیف بدانجا می برند. کوههای لش پوشیده از جنگل است و درختان خوب دارد و بهرۀ بسیار در سال میدهد نهر درین (جا) قابل سیر سفائن نیست و فقط زورقهای کوچک میتوانند در آن آمدوشد داشته باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
لش
(لَ)
به لهجۀ شیرازی، ببودن. بودن:
که همچون مت ببوتن دل وای ره
غریق العشق فی بحر الوداد.
حافظ، لیف جولاهگان. (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) :
ریشی چگونه ریشی چون مالۀ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماری.
آن ریش پرخدو بین چون مالۀ بت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
طیان.
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
جمال دنیی و دین آنکه در زمین مصاف
دهدبخون عدو تار و پود او را بت.
فخری
لغت نامه دهخدا
لش
لاشه، مردار، جسد بیروح جسم حیوان روح بشده، کشته و پوست کنده گاو و گوسفند و امثال آن، سخت تنبل، بی عار، بی غیرت، نامرد
فرهنگ لغت هوشیار
لش
((لُ))
گل و لای تیره که در بن حوض و ته تالاب باشد، لجن
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی معین
لش
((لَ))
بی کار، تنبل، بی عار
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی معین
لش
لاشه، جیفه
تصویری از لش
تصویر لش
فرهنگ فارسی معین
لش
بی حال، بی عار، بی غیرت، بیکاره، تن آسا، تنبل، لاابالی، تن، جسد، لاشه، مردار، گل ولای، لجن، سماق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لش
سرداب، زمین گل آلود و پرآب، بی تحرک، چرک بدن، در آغل و مزرعه که از شاخه ی درخت ساخته شود، نوعی پارچه ی.، لاشه، افسار، روباه، دروازه ی چوبی، نام قسمتی از زمین های کشاورزی دشت سر آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکرانگیز
تصویر لشکرانگیز
آنکه لشکر را حرکت دهد و به جنگ ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر کشیدن
تصویر لشکر کشیدن
حرکت دادن لشکر به سوی دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرداری
تصویر لشکرداری
نگهداری لشکر، فرماندهی لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرپناه
تصویر لشکرپناه
آنکه پشت وپناه لشکریان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر جرار
تصویر لشکر جرار
لشکر آراسته و انبوه و بسیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشک
تصویر لشک
پاره، لشک لشک مثلاً پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشن
تصویر لشن
نرم و لیز، هموار، ساده، بی نقش و نگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرستان
تصویر لشکرستان
لشکرگاه، جای انبوهی لشکر، برای مثال ز بانگ تبیره به بربرستان / تو گفتی زمین گشت لشکرستان (فردوسی - ۲/۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکر انگیختن
تصویر لشکر انگیختن
حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشک
تصویر لشک
شبنمی که مثل برف روی زمین را سفید کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکار
تصویر لشکرشکار
لشکر شکارنده، درهم شکنندۀ لشکر، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگرا
تصویر لشکرگرا
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگذار
تصویر لشکرگذار
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرکش
تصویر لشکرکش
آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جای لشکر در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشاب
تصویر لشاب
زمینی که در آن آب بایستد و علف و نی بروید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرنویس
تصویر لشکرنویس
در دورۀ صفوی تا قاجار، آنکه آمار و شمارۀ لشکریان و حساب جیره و مواجب آن ها را نگه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگشا
تصویر لشکرگشا
لشکرگشاینده، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشتن
تصویر لشتن
تفریح
فرهنگ واژه فارسی سره