با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سرنگونی سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ سکندری خوردن: با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن
با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش، سرنگونی سِکَندَر، بِه سَر دَر آمدگی، بِه سَر دَر آمدن، شِکَرفیدن، شِکوخیدن، اَشکوخیدن، آشکوخیدن، اَشکوخ، آشکوخ سکندری خوردن: با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن
در خور آکندن، لایق آکندن، برای مثال زر آن آتشی نیست کآکندنی ست / شراری ست کز خود پراکندنی ست (نظامی۶ - ۱۰۹۲)، آکند و آکنش، آنچه با آن درون چیزی را پر کنند
در خور آکندن، لایق آکندن، برای مِثال زر آن آتشی نیست کآکندنی ست / شراری ست کز خود پراکندنی ست (نظامی۶ - ۱۰۹۲)، آکند و آکنش، آنچه با آن درون چیزی را پر کنند
افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اوکندن
اَفکَندَن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اَوکَندَن
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مِثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اوکندن، فکندن
به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اَوکَندَن، فَکَندَن
حالت و چگونگی افکنده. فرسودگی. مذلت. حقارت. فرومایگی و بندگی و کوچکی. سقوط از بالا: بنده با افکندگی مشّاطۀ جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست. خاقانی. بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگی. نظامی. از این سو همه زینت و زندگی از آن سو همه آز و افکندگی. نظامی. ره رستگاری در افکندگیست که خورشید جمع از پراکندگیست. نظامی. کاین چه زبونی و چه افکندگی است کاه و گل این پیشۀ خربندگی است. نظامی. بوسه چو می مایۀ افکندگی لب چو مسیحا نفس زندگی. نظامی. بندگی این باشد و دیگر هوس بندگی افکندگیست ای هیچکس. عطار (منطق الطیر ص 141 چ گوهرین). - سرافکندگی، شرمندگی. شرمساری. ذلت. خواری. مقابل سربلندی.
حالت و چگونگی افکنده. فرسودگی. مذلت. حقارت. فرومایگی و بندگی و کوچکی. سقوط از بالا: بنده با افکندگی مشّاطۀ جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست. خاقانی. بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگی. نظامی. از این سو همه زینت و زندگی از آن سو همه آز و افکندگی. نظامی. ره رستگاری در افکندگیست که خورشید جمع از پراکندگیست. نظامی. کاین چه زبونی و چه افکندگی است کاه و گل این پیشۀ خربندگی است. نظامی. بوسه چو می مایۀ افکندگی لب چو مسیحا نفس زندگی. نظامی. بندگی این باشد و دیگر هوس بندگی افکندگیست ای هیچکس. عطار (منطق الطیر ص 141 چ گوهرین). - سرافکندگی، شرمندگی. شرمساری. ذلت. خواری. مقابل سربلندی.
حالایی. امروزی. و در این بیت مقابل غیر زمان و ابداعیت آمده است. زمانی، زیرا موجودات یا ماده و مدت دارند (اکنون ثلاثه) یا ماده دارند و مدت ندارند (فلکیات) یا نه ماده دارند و نه مدت (تجردات یا مفارقات) : اکنونیان روان و تو (آسمان) بر جایی زیرا که نیست جسم تو اکنونی. ناصرخسرو
حالایی. امروزی. و در این بیت مقابل غیر زمان و ابداعیت آمده است. زمانی، زیرا موجودات یا ماده و مدت دارند (اکنون ثلاثه) یا ماده دارند و مدت ندارند (فلکیات) یا نه ماده دارند و نه مدت (تجردات یا مفارقات) : اکنونیان روان و تو (آسمان) بر جایی زیرا که نیست جسم تو اکنونی. ناصرخسرو
پری. انباشتگی. امتلاء معده. رودل، جمعیت، مقابل پراکندگی و تفرقه: روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان). - آکندگی بازو یا ران و جز آن، گوشتناکی او
پُری. انباشتگی. امتلاء معده. رودِل، جمعیت، مقابل پراکندگی و تفرقه: روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بتفرقه و پراکندگی رسانید. (تاریخ طبرستان). - آکندگی بازو یا ران و جز آن، گوشتناکی او
قابل انداختن. انداختنی. ساقطکردنی. بریدنی. (یادداشت مؤلف). هر چیز که سزاوار و لایق دور انداختن باشد. (ناظم الاطباء) ، کوچکی. تواضع. شرمندگی. (یادداشت مؤلف). - سرافکندگی، شرمندگی. خجالت زدگی
قابل انداختن. انداختنی. ساقطکردنی. بریدنی. (یادداشت مؤلف). هر چیز که سزاوار و لایق دور انداختن باشد. (ناظم الاطباء) ، کوچکی. تواضع. شرمندگی. (یادداشت مؤلف). - سرافکندگی، شرمندگی. خجالت زدگی
افکندن. (فرهنگ فارسی معین). انداختن. پرتاب کردن: گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودکی. سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را. بوشکور. گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر چغانی. که پیروز شد شاه و دشمن فکند برفت و بیاورد اسب سمند. فردوسی. همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژفکند. فردوسی. چنان بد بگردی و مردی فزون که پیلی بمشتی فکندی نگون. فردوسی. فکندند از دست نیزه سران پس آنگه گرفتند گرز گران. فردوسی. فکندش به یک دست گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند. منوچهری. به شبرنگ بر نیز دیبای لعل فکندند و زرینه کردند نعل. اسدی. ز چاهی که خوردی از او آب پاک نشاید فکندن در او سنگ و خاک. اسدی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم ؟ خاقانی. فکنده عشقشان آتش به دل در فرس در زیرشان چون خر به گل در. نظامی. چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند، او تیشه برداشت. نظامی. فکند از هیأت نه حرف افلاک رقوم هندسی برتختۀ خاک. نظامی. من خرقه فکنده ام ز عشقت باشد که بوصل تو زنم چنگ. سعدی. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش. حافظ. - از پا درفکندن، کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن: بزد چنگ وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند. فردوسی. - بر صحرا فکندن، فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن: مجال صبر تنگ آمد به یکبار حدیث عشق بر صحرا فکندم. سعدی. - برفکندن، افکندن. فکندن: گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. بر او برفکندند برگستوان بر او برنشست آن گو پهلوان. فردوسی. - ، کنار زدن. به یک سو فکندن: چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاینهمه لطف میکند دوست به رغم دشمنم. سعدی. - بن فکندن،بنیاد نهادن. پایه گذاشتن: پراکنده شد در جهان این سخن که با شاه توران فکندیم بن. فردوسی. یکی سخت پیمان فکندیم بن بر این برنهادیم یکسر سخن. فردوسی. - به خون فکندن، کشتن. به خاک و خون کشیدن: ندیدی همی تیغ ارجاسب را فکندی به خون شاه لهراسب را. فردوسی. - بهم درفکندن، برهم ریختن. خراب کردن: کرسی شش گوشه بهم درشکن منبر نه پایه بهم درفکن. نظامی. - بیرون فکندن، بیرون ریختن. بیرون بردن: گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن. رودکی. - ، به میدان آوردن. بیرون آوردن: فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ است. نظامی. - تدبیر فکندن، فکر چیزی را کردن: جز که تو پیر نبودی بسوی خلق رسول گر بسوی تو فکندستی یزدان تدبیر. ناصرخسرو. - خبر فکندن، خبر دادن. سر و صدا کردن. شایع کردن: خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر. فرخی. - درفکندن، انداختن. در درون چیزی انداختن: چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه درفکند آذر. فرخی. گر کسی خویش، تن خویش به چه درفکند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فکند. ناصرخسرو. چشمۀ خور بحوض ماهی دان آمد و درفکند شست آخر. خاقانی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. - ، ریختن: خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان ترا توتیا نکرد. خاقانی. - ، سرنگون کردن. خراب کردن: به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری درفکن مصاف فضا. خاقانی. - درهم فکندن، ترکیب کردن. ساختن: ببین تا یک انگشت را چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند. سعدی. - سایه برفکندن، سایه انداختن. و به کنایه لطف کردن و توجه کردن: تو همایی و من خستۀ بیچاره گدا پادشایی کنم ار سایه بمن برفکنی. سعدی. - سایه فکندن، سایه برفکندن. سایه انداختن: می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروفی بلخی. - صید فکندن، شکار کردن. صید کردن: نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. - کسی را بر کسی فکندن، گرفتار کردن. دچار کردن. روبه رو کردن. (یادداشت مؤلف) : گرنه بدبختمی مراکه فکند به یکی جاف جاف زود غرس ؟ رودکی. ، دچار کردن. گرفتار کردن. (یادداشت مؤلف) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش. رودکی. ، رها کردن. واگذاشتن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : گر درم داری گزند آرد بدین بفکن او را، گرم درویشی گزین. رودکی. ، گستردن. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. ، ایجاد کردن. قرار دادن: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ، آوردن. بجایی کشاندن: به دل گفت مانا که چرخ بلند مرا از پی مرگ ایدر فکند. فردوسی. ، شکار کردن. شکار را از پا درآوردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت کاین را نباید فکند بباید گرفتن به خم ّ کمند. فردوسی. چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فکندم به تیر. فردوسی. همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. بدو گفت ملاح ای ارجمند مر این مرغکان را نشاید فکند. اسدی. ، آویختن. (یادداشت مؤلف) : کمان را به زه بر به بازو فکند بیامد بکردار سرو بلند. فردوسی. ، دور کردن. زایل کردن. (یادداشت مؤلف) : یکایک بدان گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفکنیم. فردوسی. بیاسای تا ماندگی بفکنی به دانش مرا جان و مغز آکنی. فردوسی. باز هم باز بود گرچه که او بسته بود صولت بازی از باز فکندن نتوان. فرخی. پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آن را درم درم بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نازل کردن. فروفرستادن: خدای تعالی قحط بر ایشان فکند. (مجمل التواریخ و القصص) ، خراب کردن. روی هم ریختن. ویران کردن: خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد. فرخی. ، ریختن. صب. (یادداشت مؤلف) : گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری. تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در، قتال. منوچهری. فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام. نظامی. ، کندن. بریدن. قطع کردن: کدیور اگر بفکند دم ّ مار کند مار مر دست او را فگار. اسدی. ، بر زمین زدن: بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد، او را فکند. نظامی. دل من مست توست این را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی. خاقانی. ، بیرون آوردن یا دور انداختن جامه. (یادداشت مؤلف) : بفرساید آخرش چرخ بلند چو فرسود جامه بباید فکند. اسدی. ، کشاندن. به حالتی درآوردن: چو کارم را به رسوایی کشاندی سپر بر آب رعنایی فکندی. نظامی. ، فشاندن. افشاندن تخم و بذر وجز آن: تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند. خاقانی. رجوع به افکندن، فگندن، فکنده و فکندنی شود
افکندن. (فرهنگ فارسی معین). انداختن. پرتاب کردن: گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی به فلاخن. رودکی. سخن بفکند منبر و دار را ز سوراخ بیرون کشد مار را. بوشکور. گر خدو را بر آسمان فکنم بی گمانم که بر چکاد آید. طاهر چغانی. که پیروز شد شاه و دشمن فکند برفت و بیاورد اسب سمند. فردوسی. همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاووس در دژفکند. فردوسی. چنان بد بگردی و مردی فزون که پیلی بمشتی فکندی نگون. فردوسی. فکندند از دست نیزه سران پس آنگه گرفتند گرز گران. فردوسی. فکندش به یک دست گردن ز کفت چو افکنده شد دست عذرا گرفت. عنصری. ببسته سفالین کمر هفت هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند. منوچهری. به شبرنگ بر نیز دیبای لعل فکندند و زرینه کردند نعل. اسدی. ز چاهی که خوردی از او آب پاک نشاید فکندن در او سنگ و خاک. اسدی. سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم روح را طعمه ارکان چه کنم ؟ خاقانی. فکنده عشقشان آتش به دل در فرس در زیرشان چون خر به گل در. نظامی. چو هر مایه که بود از پیشه برداشت قلم بر من فکند، او تیشه برداشت. نظامی. فکند از هیأت نه حرف افلاک رقوم هندسی برتختۀ خاک. نظامی. من خرقه فکنده ام ز عشقت باشد که بوصل تو زنم چنگ. سعدی. عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش. حافظ. - از پا درفکندن، کشتن. مقاومت کسی را به پایان رساندن. ناتوان کردن: بزد چنگ وی را ز پا درفکند سرش را همانگاه از تن بکند. فردوسی. - بر صحرا فکندن، فاش کردن. برملا کردن. آشکارا کردن. به همه کس گفتن: مجال صبر تنگ آمد به یکبار حدیث عشق بر صحرا فکندم. سعدی. - برفکندن، افکندن. فکندن: گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد بی پوک ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. بر او برفکندند برگستوان بر او برنشست آن گو پهلوان. فردوسی. - ، کنار زدن. به یک سو فکندن: چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاینهمه لطف میکند دوست به رغم دشمنم. سعدی. - بن فکندن،بنیاد نهادن. پایه گذاشتن: پراکنده شد در جهان این سخن که با شاه توران فکندیم بن. فردوسی. یکی سخت پیمان فکندیم بن بر این برنهادیم یکسر سخن. فردوسی. - به خون فکندن، کشتن. به خاک و خون کشیدن: ندیدی همی تیغ ارجاسب را فکندی به خون شاه لهراسب را. فردوسی. - بهم درفکندن، برهم ریختن. خراب کردن: کرسی شش گوشه بهم درشکن منبر نه پایه بهم درفکن. نظامی. - بیرون فکندن، بیرون ریختن. بیرون بردن: گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن. رودکی. - ، به میدان آوردن. بیرون آوردن: فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزی و دولت سبزشاخ است. نظامی. - تدبیر فکندن، فکر چیزی را کردن: جز که تو پیر نبودی بسوی خلق رسول گر بسوی تو فکندستی یزدان تدبیر. ناصرخسرو. - خبر فکندن، خبر دادن. سر و صدا کردن. شایع کردن: خبر فکندند اندر جهان که از دریا بتی برآمد زینگونه و بدین پیکر. فرخی. - درفکندن، انداختن. در درون چیزی انداختن: چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت به دست خویش به بتخانه درفکند آذر. فرخی. گر کسی خویش، تن خویش به چه درفکند خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فکند. ناصرخسرو. چشمۀ خور بحوض ماهی دان آمد و درفکند شست آخر. خاقانی. اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی به عذاب. سعدی. - ، ریختن: خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن کو درد چشم جان ترا توتیا نکرد. خاقانی. - ، سرنگون کردن. خراب کردن: به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری درفکن مصاف فضا. خاقانی. - درهم فکندن، ترکیب کردن. ساختن: ببین تا یک انگشت را چند بند به اقلیدس صنع درهم فکند. سعدی. - سایه برفکندن، سایه انداختن. و به کنایه لطف کردن و توجه کردن: تو همایی و من خستۀ بیچاره گدا پادشایی کنم ار سایه بمن برفکنی. سعدی. - سایه فکندن، سایه برفکندن. سایه انداختن: می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروفی بلخی. - صید فکندن، شکار کردن. صید کردن: نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. - کسی را بر کسی فکندن، گرفتار کردن. دچار کردن. روبه رو کردن. (یادداشت مؤلف) : گرنه بدبختمی مراکه فکند به یکی جاف جاف زود غرس ؟ رودکی. ، دچار کردن. گرفتار کردن. (یادداشت مؤلف) : گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش. رودکی. ، رها کردن. واگذاشتن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : گر درم داری گزند آرد بدین بفکن او را، گرم درویشی گزین. رودکی. ، گستردن. (یادداشت مؤلف) : خرامیدن کبک بینی به شخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. بوشکور. ، ایجاد کردن. قرار دادن: فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد. منجیک. ، آوردن. بجایی کشاندن: به دل گفت مانا که چرخ بلند مرا از پی مرگ ایدر فکند. فردوسی. ، شکار کردن. شکار را از پا درآوردن. (یادداشت مؤلف) : چنین گفت کاین را نباید فکند بباید گرفتن به خم ّ کمند. فردوسی. چنین داد پاسخ به شاه اردشیر که این گور را من فکندم به تیر. فردوسی. همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار. فرخی. بدو گفت ملاح ای ارجمند مر این مرغکان را نشاید فکند. اسدی. ، آویختن. (یادداشت مؤلف) : کمان را به زه بر به بازو فکند بیامد بکردار سرو بلند. فردوسی. ، دور کردن. زایل کردن. (یادداشت مؤلف) : یکایک بدان گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفکنیم. فردوسی. بیاسای تا ماندگی بفکنی به دانش مرا جان و مغز آکنی. فردوسی. باز هم باز بود گرچه که او بسته بود صولت بازی از باز فکندن نتوان. فرخی. پاکیزه بشویند و بن او از وی بفکنند و آن را درم درم بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نازل کردن. فروفرستادن: خدای تعالی قحط بر ایشان فکند. (مجمل التواریخ و القصص) ، خراب کردن. روی هم ریختن. ویران کردن: خبر ندارد کامسال شهریار جهان بنای کفر فکنده ست و کنده از بنیاد. فرخی. ، ریختن. صب. (یادداشت مؤلف) : گر به پیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب. عنصری. تا برود قطره قطره از تنشان خون پس فکند خونشان به خم در، قتال. منوچهری. فکنده در عراق او باده در جام فتاده هیبتش در روم و در شام. نظامی. ، کندن. بریدن. قطع کردن: کدیور اگر بفکند دُم ِّ مار کند مار مر دست او را فگار. اسدی. ، بر زمین زدن: بنشناخت بانگی بر او زد بلند بر او حمله ای برد، او را فکند. نظامی. دل من مست توست این را میفکن که مستان را فکندن نیست مردی. خاقانی. ، بیرون آوردن یا دور انداختن جامه. (یادداشت مؤلف) : بفرساید آخرش چرخ بلند چو فرسود جامه بباید فکند. اسدی. ، کشاندن. به حالتی درآوردن: چو کارم را به رسوایی کشاندی سپر بر آب رعنایی فکندی. نظامی. ، فشاندن. افشاندن تخم و بذر وجز آن: تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند. خاقانی. رجوع به افکندن، فگندن، فکنده و فکندنی شود