جدول جو
جدول جو

معنی فزای - جستجوی لغت در جدول جو

فزای(فَ)
فزا. فزاینده بیشتر در ترکیب ها بصورت پساوند به کار رود و اگر مستقلاً استعمال شود فعل امر است.
- جانفزای، جان بخش. آنچه جان را نشاط بخشد:
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای.
نظامی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
- شکایت فزای، بسیار شکایت کننده:
ری نیک بد و لیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
- نعمت فزای، که نعمت افزون کند. که نعمت را بیشتر کند:
ایا ضمیر تو شادی گشای انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای انده کاه.
امیرمعزی.
رجوع به فزا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فزاییدن
تصویر فزاییدن
افزودن، زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فزایش
تصویر فزایش
افزایش، افزونی، افزون کردن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زای
تصویر زای
زاییدن، پسوند متصل به واژه به معنای زاینده مثلاً سخت زای، سخت زا، نازای، نازا، گوهرزای، گوهرزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسای
تصویر فسای
فساییدن، پسوند متصل به واژه به معنای فساینده مثلاً مارفسای، مردم فسای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزای
تصویر گزای
گزاییدن، پسوند متصل به واژه به معنای گزاینده مثلاً جان گزای، دشمن گزای، مردم گزای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فزار
تصویر فزار
افزار، ابزار
فرهنگ فارسی عمید
لغتی است در حرف ’ز’ و این لغات نیز در وی هست: زاء، زا، زی ّ، زء، (منتهی الارب)، و جمع آن: ازواء، ازیاء، ازو، ازی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، و گویند: هذه زای ٌ فزیّها، یعنی آن را بزاء بخوان، (اقرب الموارد) :
همیشه تا نقطی برزنند بر سر زای
همیشه تا سه نقط برنهند بر سر شین،
فرخی،
و رجوع به ’ز’ شود
لغت نامه دهخدا
زاینده، (شرفنامۀ منیری)، زاینده، و همیشه در ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء) :
چون توئی هرگز نبیند عالم فرزانه بین
چون توئی هرگز نزاید گنبد آزاده زای،
سنائی،
جویبار تو گهرسنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدف وارشده گوهرزای،
انوری،
آنکه با نقش وجودش ورق فتنه نشست
عالم نایبه بخش و فلک حادثه زای،
انوری،
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو، چرخ نادره زای،
انوری،
مطلع برج سعادت، فلک اختر سعد
بحر دردانۀ شاهی، صدف گوهرزای،
سعدی،
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فَزْ زی)
منسوب به فز که محله ای است در نیشابور. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شاخه وبند (بلوک باوی) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 62 هزارگزی خاور اهواز و 17 هزارگزی جنوب راه فرعی رامهرمز به اهواز واقع است، دشتی گرمسیر، مالاریایی و دارای 105 تن سکنه است، آب آن از چاه تأمین میشود، محصول عمده اش غلات، وشغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنان از طایفۀ سادات غرابی هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
گزنده و گزندرساننده. (برهان). آسیب رساننده. آزاررساننده. زیان رساننده:
و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای.
رودکی.
- جانگزای، آزاررسانندۀ جان:
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غمی جانگزای.
نظامی.
بسی نیز قارورۀ جانگزای.
نظامی.
- دولت گزای، آسیب رسانندۀ دولت:
به دولت گزایان درآرد گزند.
نظامی.
- روح گزای، آزاردهنده روح:
اهتمام تو هست جان پرور
انتقام تو هست روح گزای.
شمس فخری.
- عمرگزای، زیان رسانندۀ به عمر:
ز عمر برده وصالت کزو بشیرینی
فراق عمرگزایت همانقدر تلخ است.
ظهوری (از آنندراج).
- مردم گزای، آزاردهنده مردم. زیان رساننده به مردم:
همه آدمی خوار و مردم گزای
ندارد در این داوری مصر پای.
نظامی.
از من بگو حاجی مردم گزای را
کو پوستین خلق به آزار میدرد.
سعدی (گلستان).
مکش بچۀ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای.
سعدی (بوستان).
رجوع به گزا شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نوعی از مزامیر که آن را نای گویند. درای. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
افسونگر و رام کننده. (برهان). افسون کننده. (انجمن آرا). بصورت ترکیب با کلمات دیگر آید:
- کژدم فسای، آنکه به افسون کژدم را بند کند:
زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزد
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
- مارفسای، آنکه مار را افسون کند:
مارفسای ارچه فسونگر بود
رنجه شود روزی از مار خویش.
ناصرخسرو.
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید بدان ؟ مارفسایید همه.
خاقانی.
رجوع به فساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
به معنی افزار که آلت پیشه وران باشد یعنی آلتی که مردم اصناف بدان کار کنند. (برهان). افزار. ابزار. رجوع به افزار و ابزار شود، به کنایت به معنی آلت مردی به کار رود:
تا آنگهی که جمله در انبان تو نهند
هر کی فزار خویش چو ثعبان موسوی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(فَ ری ی)
منسوب به فزاره که قبیله ای است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَزْ زا)
نام پسر حام و بوی نامیده شد ولایتی فراخ و وسیع که میان فیوم و طرابلس غرب است. (منتهی الارب). ولایت پهناوری است بین فیوم و طرابلس غرب. (از معجم البلدان). طرابلس مملکتی است از اقلیم دوم و سیم و بلاد مشهورش فزان. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 269)
لغت نامه دهخدا
منسوب به فاز که قریۀ معروفی است در طوس، (سمعانی)، رجوع به فاز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افزا. افزاینده. فزاینده. چنانکه در روح افزای، مهرافزای، فرح افزای و جز آن.
- رامش افزای، افزایندۀ رامش. رجوع به افزا شود.
- روح افزای، فزایندۀ روح و جان. رجوع به افزا شود.
- روزی افزای، افزایندۀ روزی. رجوع به افزا شود.
- طرب افزای، سرورافزای. افزایندۀ طرب و شادی. رجوع به افزا شود.
- غم افزای، افزایندۀ غم و اندوه. و رجوع به افزا شود.
- فرح افزای، افزایندۀ شادی و فرح:
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی.
سعدی.
و رجوع به افزا شود.
- کارافزای، افزایندۀ کار. و رجوع به افزا شود.
- مسرت افزای، افزایندۀ مسرت و شادی. فرح افزای. سرورافزای. و رجوع به افزا شود.
- مهرافزای، افزایندۀ محبت و مهر. آنچه مهر و محبت را افزایش دهد:
همچو مستسقی بر چشمۀ نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی.
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکرگویم طالع پیروز را.
سعدی.
و رجوع به افزا شود
لغت نامه دهخدا
(فَ یِ)
مقابل کاهش. افزایش. افزودن. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرت رای به آزمایش بود
همه روزت اندر فزایش بود.
فردوسی.
- فزایش رسیدن، زیاد شدن. افزایش یافتن. فزونی یافتن.
- ، زیاد نمودن. بیشتر بنظر رسیدن. بهتر جلوه کردن:
همه چیز را کآزمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد.
نظامی.
- فزایش کردن، افزودن. افزاییدن:
به دانش ورا آزمایش کنید
همه نیکویی در فزایش کنید.
فردوسی.
شما هم به یزدان نیایش کنید
همه نیکویی در فزایش کنید.
فردوسی.
، نشو. بالش. زهش. (یادداشت بخط مؤلف).
- فزایش گرفتن، بالیدن. رشد کردن. نمو کردن. بالا رفتن:
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای.
فردوسی.
رجوع به افزایش شود
لغت نامه دهخدا
(فَ عی ی)
منسوب به فزع که نام بطنی است از قبایل عرب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فزاء
تصویر فزاء
افزایش دهنده، افزودن
فرهنگ لغت هوشیار
چرکین چرکن چرک آلود پلید: همانا که چون تو فژاک آمدم و گر چون تو ابله فغاک آمدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زای
تصویر زای
خود گرفتن سر سنگینی
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بمعنی گزنده و گزند رساننده آید: جانگزا (ی) روح زا (ی) مردم گزا (ی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزا
تصویر فزا
در ترکیب به معنی فزاینده آید: جانفزا روح افزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افزای
تصویر افزای
افزاینده، فزاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزایش
تصویر فزایش
افزایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فای
تصویر فای
در غاله، تنگجای، ریگتوده، شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزار
تصویر فزار
((فَ))
ابزار، آلت، ادویه خوشبو که در غذا ریزند، افزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزا
تصویر فزا
((فَ))
در ترکیب به معنی فزاینده آید، جان فزا، روح فزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزاک
تصویر فزاک
((فَ))
چرکین، پلید، فژاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فزایش
تصویر فزایش
((فَ یِ))
افزایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرای
تصویر فرای
ماورای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فزاینده
تصویر فزاینده
صعودی
فرهنگ واژه فارسی سره