جدول جو
جدول جو

معنی فروباریدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروباریدن
باریدن، ریختن
تصویری از فروباریدن
تصویر فروباریدن
فرهنگ فارسی عمید
فروباریدن
(دُ مَ گَ تَ)
ریختن. باریدن. فروریختن اشک و باران و جز آن:
گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر
صد کینه به دل گیری صد اشک فروباری.
منوچهری.
فروبارید بارانی ز گردون
چنانچون برگ گل بارد به گلشن.
منوچهری.
وز ابر جهان سرشک پرحکمت
بر کشت هش و خرد فروبارد.
ناصرخسرو.
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم در سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
مگر بر نوای چنان ناله ای
فروبارد از چشم من ژاله ای.
نظامی.
رجوع به فروریختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوباریدن
تصویر اوباریدن
اوباردن، بلع کردن، بلعیدن، فرو بردن به حلق، ناجویده فرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریبانیدن
تصویر فریبانیدن
فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
آغشته کردن با آب یا مایع دیگر، خمیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ سَ)
نیوباریدن. نه اوباریدن. مقابل اوباریدن. رجوع به اوباریدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ مُ کَ لَ دَ)
روفتن کنانیدن و فرمودن. سبب روفتن شدن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). روباندن، پاک کردن دندان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ تَ)
چیزی را خوب تر کردن و خیسانیدن در آب و غیره. رجوع به فرغار کردن شود، به هم سرشتن و آغشته کردن. (برهان). رجوع به فرغار و فرغردن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ دَ)
پست پریدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
خراب شدن. واریز کردن چاه و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : تهور، فرودریدن بنا. انقیاض، فرودریدن دیوار. (منتهی الارب) ، شکاف برداشتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه، بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
، شکافتن. پاره کردن: زن خود را به قتل آورد، پس شکم خود را فرودرید. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ)
به پایان رساندن و سر چیزی را با دقت هم آوردن: (امیر مسعود) امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ناله و زاری کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ دَ)
بحلق فروبردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ناجاویده فروبردن. (برهان) (ناظم الاطباء). بلع. (برهان). بلع کردن و فرو بردن. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
بدشت ار بشمشیر بگزاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی.
فردوسی.
خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه.
منوچهری (دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی).
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت.
نظامی.
رجوع به اوبار شود.
لغت نامه دهخدا
(لَ طَ)
مقابل اوباریدن. رجوع به اوباریدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ شَ تَ)
پاشیدن در. پاشیده و افشانده شدن در، نزول قطرات باران، سخن گفتن به روانی. کنایه از سخن شیرین و شیوا از زبان جاری شدن:
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگردر ببارد همان نغز نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ اَ کَ دَ)
فروبردن. پایین بردن. قورت دادن: اذمام، فروبرانیدن چیزی به گلو. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ دَ)
تابیدن به پائین. از بالا تابیدن:
زیرا که اگر به چه فروتابد
مه را نشود جلالت ماهی.
ناصرخسرو.
رجوع به تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ جُ تَ)
کنایت از برچیدن و پیچیدن و افشردن باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
فروخوردن. فروبردن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گِ نِ شَ تَ)
اوباردن. اوباریدن. اوبردن. اوباشتن. ناجاویده فروبردن را گویند که بعربی بلع خوانند. صاحب برهان گوید بفتح ثانی هم آمده است که بر وزن شکم خاریدن باشد و این اصح است، چه در اصل این لغت باوباریدن بوده است همزه را به یا بدل کرده اند بیوباریدن شده است. و اوباریدن بفتح همزه بمعنی ناجاویده فروبردن و بلع کردن باشد. (برهان). فروبردن و بلعیدن. اوباریدن. و این در اصل باوباریدن بود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). فروبردن. (از رشیدی). بلع کردن و ناجاویده فروبردن و اوباریدن. (ناظم الاطباء) :
کسی کاعدای دین را تیغ تیزش
بیوبارید او را گوی ثعبان.
ناصرخسرو.
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ مَ دَ)
روشن کردن. فروزان ساختن: اضرام، فروزانیدن آتش. (منتهی الارب). رجوع به فروختن و افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ کَ دَ)
قطع کردن. ادامه ندادن: امیر گفت: بر این فرزند من دروغها بسیار میگویند و دیگر آن جستجوها فروبرید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرومالیدن
تصویر فرومالیدن
مالیدن بمالیدن، افشردن عصاره گرفتن، تنبیه کردن، برچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ریختن: باران گلوله بر سر ایشان فرو بارید. یا فرو باریدن گوهر (گهر)، گوهر نثار کردن، خون گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوباریدن
تصویر اوباریدن
بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
خیساندن نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو واریدن
تصویر فرو واریدن
به دهان فرو بردن السرط فرو واریدن ای لقمه به دهان فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو باریدن
تصویر فرو باریدن
((~. دَ))
ریختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرغاریدن
تصویر فرغاریدن
((فَ رْ دَ))
خیسانیدن، سرشتن، فرغاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرومالیدن
تصویر فرومالیدن
((~. دَ))
مالیدن، مغلوب کردن، مجازات کردن، فشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو واریدن
تصویر فرو واریدن
((~. دَ))
به دهان فرو بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراواریدن
تصویر فراواریدن
((فَ دَ))
فرو بردن، بلعیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریبانیدن
تصویر فریبانیدن
((فِ یا فَ دَ))
فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوباریدن
تصویر اوباریدن
بلعیدن، ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره