بلعیدن. سرت فروبردن. واریدن. فروواریدن. (یادداشت بخط مؤلف). گواردن. لقمه به دهان فروبردن. (حاشیۀ برهان چ معین) : آن آش او را نفارد و نگوارد. (فیه مافیه چ فروزانفر ص 24)
بلعیدن. سرت فروبردن. واریدن. فروواریدن. (یادداشت بخط مؤلف). گواردن. لقمه به دهان فروبردن. (حاشیۀ برهان چ معین) : آن آش او را نفارد و نگوارد. (فیه مافیه چ فروزانفر ص 24)
مالیدن و راست کردن. (برهان). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، رام ساختن. (برهان). در این معنی مصحف فساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسانه گفتن. (برهان). در این معنی مرکب افسان به معنی افسانه و پسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسون گری کردن. (برهان). در این معنی نیز مصحف افساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
مالیدن و راست کردن. (برهان). در این معنی مرکب از فسان به معنی حجرالمسن وپسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، رام ساختن. (برهان). در این معنی مصحف فساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسانه گفتن. (برهان). در این معنی مرکب افسان به معنی افسانه و پسوند مصدری است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، افسون گری کردن. (برهان). در این معنی نیز مصحف افساییدن است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
شکافتن و ترکانیدن به درازی. (برهان) (از ناظم الاطباء). شکافتن و ترکانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). شکستن. شق کردن. شق. ثنط. کفانیدن ریش، نشتر زدن بدان. بط. (یادداشت مؤلف). هدغ. طر. (منتهی الارب) : هر آن سر که دارد خیال گریز بباید کفانیدن از تیغ تیز. دقیقی. قلم منت هجا کرد و من آگاه نیم ز دهن بیرون کردم به سر کار زبانش بند بر پای نهادمش و سیه کردم روی وز درازا بکفانیده همه پشت و میانش. منجیک و رجوع به کفاندن شود
شکافتن و ترکانیدن به درازی. (برهان) (از ناظم الاطباء). شکافتن و ترکانیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). شکستن. شق کردن. شق. ثنط. کفانیدن ریش، نشتر زدن بدان. بط. (یادداشت مؤلف). هدغ. طر. (منتهی الارب) : هر آن سر که دارد خیال گریز بباید کفانیدن از تیغ تیز. دقیقی. قلم منت هجا کرد و من آگاه نیم ز دهن بیرون کردم به سر کار زبانش بند بر پای نهادمش و سیه کردم روی وز درازا بکفانیده همه پشت و میانش. منجیک و رجوع به کفاندن شود
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا). رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز کنون کینه بر کینه بفزود نیز. فردوسی. چو بندی بر آن بند بفزود نیز نبود از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و جنگ و از کیمیا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249). ز تندی گرفتار شد ریونیز نبوداز بد بخت مانیده چیز. فردوسی. مراین معدن خار و خس را بجای بدین خوش علف گله مانیدمی. دهخدا. ، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن: ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا). رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز کنون کینه بر کینه بفزود نیز. فردوسی. چو بندی بر آن بند بفزود نیز نبود از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و جنگ و از کیمیا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249). ز تندی گرفتار شد ریونیز نبوداز بد بخت مانیده چیز. فردوسی. مراین معدن خار و خس را بجای بدین خوش علف گله مانیدمی. دهخدا. ، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن: ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) : سراسر به طاوس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد دگر. اسدی. بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) : سراسر به طاوس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد دگر. اسدی. بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)