معنی فاخیدن فاخیدن چیدن و برکندن، ازهم جدا کردنپنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فلخودن، حلاجت، فلخمیدن، بخیدن، فرخمیدن، حلّاجی تصویر فاخیدن فرهنگ فارسی عمید
فاخیدن فاخیدن واخیدن. چیدن. برکندن، زدن، پنبه زدن. حلاجی کردن، نیزه افکندن، گرفتن، فراهم آوردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به واخیدن شود لغت نامه دهخدا
فاژیدن فاژیدن خمیازه کشیدن، دهان دره کردن، فاژه کردن، فاژه کشیدن، برای مِثال شراب شب و نشئۀ آن نیرزد / به فاژیدن بامداد خمارش (ابوالمثل بخاری - شاعران بی دیوان - ۶۷) فرهنگ فارسی عمید
فاخریدن فاخریدن بازخریدن، از نو خریدن، دوباره خریدن، چیز فروخته را دوباره خریدن، کسی را با دادن پول از قید و بند یا اسیری رهانیدن فرهنگ فارسی عمید