جدول جو
جدول جو

معنی عصاب - جستجوی لغت در جدول جو

عصاب
(عِ)
آنچه بدان بدن بسته شود جز سر، سربند. (منتهی الارب). سربند و عمامه. (ناظم الاطباء). آنچه بر سر بسته شود از قبیل مندیل و غیره. (از اقرب الموارد) ، رسن که ران های ناقه را بندند برای دوشیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عصاب
(خَ رَ)
به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). گرفتن. (از اقرب الموارد). عصب. و رجوع به عصب شود، فرض و واجب کردن: عصب اﷲ بکم کذا. (از اقرب الموارد). عصب. و رجوع به عصب شود
لغت نامه دهخدا
عصاب
(عَصْ صا)
نام او حسن بن عبدالله بن میسرۀ عصاب است. وی محدث بود و از نافع مولای ابن عمر روایت دارد. و فضل بن موسی سینانی از او روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (از منتهی الارب). در قرون نخست اسلام، محدث بودن نشانه ای از علم، دیانت، و تعهد علمی بود. این افراد با طی کردن سفرهای طولانی برای شنیدن یک حدیث از راوی معتبر، نشان دادند که حفظ و انتقال سنت پیامبر برایشان امری حیاتی است. به همین دلیل است که کتب معتبر حدیثی با وسواس علمی فراوان تدوین شده اند و محدثان در این مسیر، سنگ بنای این علوم را بنا نهادند.
لغت نامه دهخدا
عصاب
(عَصْ صا)
ریسمان بر و ریسنده. (از منتهی الارب). ریسمان گر و ریسنده. (آنندراج). بسیار ریسنده. (ناظم الاطباء). غزّال. (اقرب الموارد) ، ریسمان فروش. (ناظم الاطباء). گلابه ریسمان فروش. (دهار) ، کلاه فروش. (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
عصاب
(عُ)
اسم بربری شیطرج است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). به لغت بربری دوائی است که آن را شاهتره گویند و معرب آن شیطرج باشد، وبه یونانی لبیدیون خوانند. اگر دندان طرف راست درد کند قدری از آن به دست چپ باید گرفت و دست را در زیروی بجانبی که دندان درد میکند باید گذاشت، درد را ساکن کند، و همچنین برعکس. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عصاب
ریسمان بر و ریسنده، بسیار ریسنده
تصویری از عصاب
تصویر عصاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عناب
تصویر عناب
(دخترانه)
میوه ای به رنگ قرمز که خواص درمانی فراوانی دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عصات
تصویر عصات
عاصی ها، آنانکه از کسی یا چیزی به ستوه آمده اند، نافرمان ها، عصیان کننده ها، سرکش ها، گناهکارها، جمع واژۀ عاصی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذاب
تصویر عذاب
شکنجه، آزار، رنج و درد
عذاب دادن (کردن): آزار دادن، شکنجه کردن
عذاب کشیدن (بردن): درد کشیدن، رنج بردن، رنج و آزار را تحمل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیاب
تصویر عیاب
بسیار عیب کننده، بسیار عیب گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصام
تصویر عصام
دسته، بند، شرافت، شخصیت، فضیلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصار
تصویر عصار
روغن گر، کسی که از دانه هایی مانند کرچک، کنجد و امثال آن ها روغن می گیرد، افشره گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صعاب
تصویر صعاب
صعب ها، دشواری ها، سختی ها، جمع واژۀ صعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
عصبها، کنایه از وضعیت روحی شخص، جمع واژۀ عصب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجاب
تصویر عجاب
بسیار شگفت آور، آنچه در شگفتی از حد درمی گذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزاب
تصویر عزاب
عزب ها، ازدواج نکرده ها، مجردها، جمع واژۀ عزب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصیبت زده، سختی دیده، راست و درست، به هدف رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصابه
تصویر عصابه
پارچه ای که به پیشانی یا دور سر می بستند، عمامه، مندیل، دستار، گروه مردم، جماعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقاب
تصویر عقاب
سزای گناه و کار بد کسی را دادن، جزای کردار بد، عذاب
جمع واژۀ عقبه، راه های سخت کوهستانی، گردنه ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عناب
تصویر عناب
میوه ای بزرگ تر از سنجد و به رنگ قرمز تیره که مصرف خوراکی و دارویی دارد، شیلان، چیلان، جیلان، سیلانه، سنجد گرگان، تبرخون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصار
تصویر عصار
گرد و غبار شدید، حین، هنگام
فرهنگ فارسی عمید
(عِ بَ)
آنچه بدان بسته شود، و سربندو دستار سر. (منتهی الارب). آنچه بسته شود از مندیل و عمامه و غیره. (از اقرب الموارد). سربند و دستار. (دهار). پیچه بند. (صحاح الفرس). نوعی از جامه که بدان سر بندند. (غیاث اللغات). سربند. (مهذب الاسماء). پیشانی بند (: انوشیروان) هوذه را بسیار چیز داد و خلعتها داد و یکی عصابه دادش از زر و گوهر ویاقوت و مروارید اندروی نشانده تا بر پیشانی بربندد. (ترجمه طبری بلعمی). کمان اوهرز هیچکس زه نتوانستی کردن، پس چون کمان بزه کرد عصابه بخواست و بر پیشانی بست، و چشمش ضعیف شده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
سوسن سیمین وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین عصابه برگرفت از پیش سر.
فرخی (از آنندراج).
بر یاسمین عصابۀ زرّ مرصع است
بر ارغوان طویلۀ یاقوت معدنی.
منوچهری.
و اسود را کشتند و آگاهی به رسول آمد و شاد گشت و از بیماری قوت گرفت و از خانه بیرون آمد، عصابه برپیشانی بست از دردسر. (قصص الانبیاء ص 234). عصابۀ عصیان به پیشانی بازبستند و شهری که دارالاماره بود به دست بازگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 204). تقدیر آسمانی عصابۀ ادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). افعال ایشان عصابۀ ادبار بر چشم همه بست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
چو شد بسته نقش نخستین طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز.
نظامی.
آن سر که عصابه های زر بست
خود را به عصابۀ دگربست.
نظامی.
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور.
نظامی.
وقتی در بادیه میرفتم مجرد، پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای بربسته و عصائی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله بازمانده است. (تذکرهالاولیاء عطار). نقلست که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود، گفت چرا عصابه بسته ای، گفت سرم درد میکند، رابعه گفت... سی سال تن درست داشتی هرگز عصابۀ شکر بر سر نبستی، به یک شب که دردسر داد عصابۀ شکایت می بندی. (تذکرهالاولیاء عطار). عصائی در دست و عصابه ای بر سر. (مجالس سعدی ص 15). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبا در او. (نظام قاری ص 134).
قطیفه ز خیلش یکی چتردار
ز والا عصابه علم زرنگار.
نظام قاری.
اکلیل، عصابه مانندی است مرصع به جواهر. (منتهی الارب). تعصیب، عصابه به سر بازبستن. (تاج المصادر بیهقی)، رگ بند. (مهذب الاسماء)، قطعه چرم مکعبی است که در وقت نماز بر پیشانی یابازوی چپ بندند. و این قطعه چرم دارای چهار آیه است که هر آیه را بر قطعه ای از پوست یا کاغذ نوشته در آنجا قرار میدهند. (قاموس کتاب مقدس)، نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، از ده تا چهل عدداز مرد و اسب و مرغ. (منتهی الارب). جماعت از مردان و اسبان و پرندگان، و گویند ده عدد از آنها، و گویندمابین ده تا چهل. (از اقرب الموارد). ج، عصائب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : در میان عصابه ای از رجالۀ خویش روی به مخارم کوهها نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259)، دردی که در دو ابرو پیدا آید متصل به بالای دو ابرو و به استخوان مأق. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
کوشش نمودن در سیر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوشش کردن شتر در حرکت: اعصبت الابل، جدت فی السیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عصب، یعنی پی. مفاصل. (آنندراج) (دهار) (ازناظم الاطباء). جمع واژۀ عصب، بمعنی پی مفاصل و درخت پیچک و برگزیدگان قوم. و یکی آن عصبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیها و عصبها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صعاب
تصویر صعاب
جمع صعب، دشوارها صعب مشکلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصاب
تصویر خصاب
شکوفه، خرما بن پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصاب
تصویر اصاب
سیراب کردن، رشکناکی درسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
جمع عصب، پی، مفاصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصابه
تصویر عصابه
نوعی از جامه که بدان سر بندند، جماعتی از اسبان یا مردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
جمع عصب، پی ها، عصب ها، وضع روحی و روانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصابه
تصویر عصابه
((عَ بِ))
عمامه، دستار، گروه مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عذاب
تصویر عذاب
شکنجه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اعصاب
تصویر اعصاب
سهشگران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عقاب
تصویر عقاب
شهباز، آگفت
فرهنگ واژه فارسی سره
دستار، سربند، عمامه، مندیل، گروه، فوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد