جوینده. خواهان: سپاهی به کردار کوچ بلوچ سگالنده جنگ و برآورده خوچ. فردوسی. ، اندیشنده: سگالندۀ فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند. نظامی. سگالندۀ کاردان وقت کار ز دشمن بدشمن شود رستگار. نظامی
جوینده. خواهان: سپاهی به کردار کوچ بلوچ سگالنده جنگ و برآورده خوچ. فردوسی. ، اندیشنده: سگالندۀ فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند. نظامی. سگالندۀ کاردان وقت کار ز دشمن بدشمن شود رستگار. نظامی
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اسگالیدن، اسگالش، تفکیر، تأمّل، برای مثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
اندیشیدن، فکر کردن، پنداشتن، رای زدن، اِسگالیدن، اِسگالِش، تَفکیر، تَأمُّل، برای مِثال کدام چاره سگالم که با تو درگیرد / کجا روم که دل من دل از تو برگیرد (سعدی۲ - ۳۹۸)، کس بند خدایی به سگالش نگشاید / با بند خدایی ره بیهوده بمسگال (ناصرخسرو - ۲۵۵)
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ دادِ آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی
مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو: منم بندۀ اهل بیت نبی ستایندۀ خاک پای وصی. فردوسی. همه پیش فرزند او بنده ایم بزرگی ّ او را ستاینده ایم. فردوسی. بحکم آشکارا بحکمت نهفت ستاینده حیران از او وقت گفت. نظامی. گرچه بدین درگه پایندگان روی نهادند ستایندگان. نظامی
مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو: منم بندۀ اهل بیت نبی ستایندۀ خاک پای وصی. فردوسی. همه پیش فرزند او بنده ایم بزرگی ّ او را ستاینده ایم. فردوسی. بحکم آشکارا بحکمت نهفت ستاینده حیران از او وقت گفت. نظامی. گرچه بدین درگه پایندگان روی نهادند ستایندگان. نظامی