جدول جو
جدول جو

معنی زداییده - جستجوی لغت در جدول جو

زداییده
پاکیزه شده، زدوده
تصویری از زداییده
تصویر زداییده
فرهنگ فارسی عمید
زداییده
(زِ / زُ / زَ دَ / دِ)
از میان رفته. نابود شده. زایل گشته و برطرف شده، جلا یافته. صیقلی شده. پاک شده. صفا یافته
لغت نامه دهخدا
زداییده
پاک شده پاکیزه شده، صیقل یافته، محو شده (غم و مانند آن)
تصویری از زداییده
تصویر زداییده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخاییده
تصویر شخاییده
خراشیده، ریش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاییده
تصویر ستاییده
ستوده، ستایش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زداینده
تصویر زداینده
پاکیزه کننده، جلادهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زداییدن
تصویر زداییدن
زدودن، پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن، پاک کردن زنگ از فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاییده
تصویر زاییده
پیدا شده، به دنیا آمده، مولود، فرزند، زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزداییدن
تصویر بزداییدن
زداییدن، زدودن، پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن، پاک کردن زنگ از فلز
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نَ وَ دَ)
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ دَ)
زایل شدنی. سزاوار محو شدن. قابل ازاله
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مولود. فرزند. زاده، بوجود آمده. نتیجه. ثمره
لغت نامه دهخدا
(لَغْوْ گُ تَ)
دور کردن و ازالۀ چیزی از چیزی دیگر یا از کسی:
از بخشش تو عالم پر جعفری و رکنی
وز خلعت تو گیتی پر رومی و بهایی
مردی همی نمایی گیتی همی گشایی
بدعت همی زدایی طاعت همی فزایی.
فرخی.
و رجوع به زدودن شود.
، پاک کردن و پاکیزه ساختن و صاف کردن و جلا دادن و زدودن. (ناظم الاطباء). پاک کردن زنگ از هر چیزی و مجازاً هر پاک کردن. زداینده. زدایه و زداییده از مشتقات آن است. (از فرهنگ نظام). صاف کردن و پاکیزه ساختن. (برهان قاطع). دور کردن زنگ. (آنندراج). صیقل زدن. صیقلی کردن. روشن ساختن:
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز.
منوچهری.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
منوچهری.
هر که رغبت کند در این معنی
دل بباید که پاک بزداید
زآنکه چون دست پاک باشد سخت
همی از انگبین نیالاید.
ناصرخسرو.
صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را
که پنهان جوهر آیینه از پرداز میگردد.
صائب.
، (مجهول) زدوده شدن. نابود شدن. پاک شدن. محو شدن:
غمی که چون سپه زنگ، ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز.
حافظ.
رجوع به زدودن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ یَ دَ / دِ)
دور کننده چیزی از دیگری. مزیل. زایل کننده. نابود سازنده. آزاد کننده. و در این ترکیب بمعنی کشورستان، گیرندۀ سلطنت:
ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان.
منوچهری.
رجوع به زد او ملک زدای شود.
، صیقل کننده و صیقل گر و جلا دهنده. (ناظم الاطباء)، صاف کننده و پاک سازنده. پاکیزه کن. صاقل. (منتهی الارب) :
رایش از زنگ زداینده باد
ملکت او را بحق کردگار.
منوچهری.
و مغز او [مغز بان] و روغن او زداینده است کلف راو خالها را که بر روی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صیقل، تیز کننده شمشیر و زدایندۀ آن. اعوس، زدایندۀ زنگ. صیت، زدایندۀ شمشیر و مانند آن. (منتهی الارب)، (در طب قدیم) زداینده (داروهای...) ، داروهایی را گویند که برای پاک کردن معده یادیگر اعضاء داخلی بدن از اخلاط بکار برند: نخست شربتها و داروهای زداینده بکار داشتن که سوزاننده باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و مغز او [مغز بان] و روغن او زداینده است کلف را و خالها را که بر روی پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر چند گاهی استفراغ کردن به قی پس از آنکه مثانه را بشربتهای زداینده پاک کرده باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و زداینده باشد [خربزه] و تخم او زداینده تر از گوشت او باشد، پوست مردم پاک کند، خاصه تخم او کلف را و بهق را و سبوسۀ سر را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جلاب و عسل زداینده ترند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ماءالعسل زداینده ترین شربتی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
گداخته شده. ذوب شده. آب شده. حل شده:
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دوتا فسرده
به یک لون این سه گوهر بین ملون.
دقیقی.
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
بگفت این و شد بر رخش اشک و درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ دَ / دِ)
متمایل شده: لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام به محبت او گراییده اند. (گلستان). رجوع به گرائیدن. گراییدن و گرایستن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نسائیده. ناسائیده. نسابیده. ناساییده
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زِ / زُ / بِزْ دَ /دِ)
مرکّب از: ب + زداییده، زدوده شده. زدوده. زداییده شده. رجوع به زدودن و زداییدن و بزداییدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
ریش کرده. (فرهنگ رشیدی). خراشیده:
شخایید رخسار و میکرد آوخ
ز سردی آهش شخاییده دوزخ.
زراتشت بهرام.
رجوع به شخاییدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نپاییده
تصویر نپاییده
ناپاییده مقابل پاییده، ناسنجیده بدون دقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نساییده
تصویر نساییده
ناسائیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاییده
تصویر شخاییده
خراشیده ریش کرده، خلانیده
فرهنگ لغت هوشیار
متمایل شده، اراده شده قصد شده، نافرمانی کرده، سنجیده ظزموده، حمله برده، جنبانده پیچانده
فرهنگ لغت هوشیار
گداخته ذوب شده: بگفت این و شد بر رخش اشک و درد چو سیم گدازیده برزر زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزاییده
تصویر فزاییده
افزوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاییده
تصویر ستاییده
ستوده ستایش شده
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را با تردستی برداشته و چابکی در برده، دزدیده تاراج شده، مجذوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زداینده
تصویر زداینده
پاک کننده پاکیزه سازنده، جلادهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زداییدن
تصویر زداییدن
پاکیزه ساختن، جلا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاییدن
تصویر زاییدن
بار نهادن، فارغ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزاییده
تصویر فزاییده
((فَ دِ))
افزوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زداینده
تصویر زداینده
((زَ یَ دَ یا دِ))
پاک کننده، جلا دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زداییدن
تصویر زداییدن
((زَ دَ))
زدودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داویده
تصویر داویده
مدعا
فرهنگ واژه فارسی سره
متولد، مولود، حاصل، نتیجه
فرهنگ واژه مترادف متضاد