جدول جو
جدول جو

معنی ریشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

ریشیدن
ریختن، پاشیدن
تصویری از ریشیدن
تصویر ریشیدن
فرهنگ فارسی عمید
ریشیدن
(لَ اَ سَ دَ)
فروریختن چیزی در چیزی. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). ریختن. (از شعوری ج 2 ص 20) ، گداختن، پاشیدن. (ناظم الاطباء) ، چشمه چشمه کردن جامه. (از لغت فرس اسدی) ، آمیختن و رنگ کردن. (آنندراج) (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
ریشیدن
ریشه ریشه کردن
تصویری از ریشیدن
تصویر ریشیدن
فرهنگ فارسی معین
ریشیدن
((دَ))
زخم شدن
تصویری از ریشیدن
تصویر ریشیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریزیدن
تصویر ریزیدن
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریشیدن
تصویر خریشیدن
خراش دادن، خراشیدن، برای مثال جهان بر شبه داوود است و من چون اوریا گشتم / جهانا یافتی کامت کنون زاین بیش نخریشم (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسیدن
تصویر ریسیدن
ابریشم یا پشم یا پنبه را تاب دادن و به شکل نخ یا ریسمان درآوردن، تابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
پرتو انداختن، درخشیدن، روشنایی دادن، تابیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشیده
تصویر ریشیده
رنگ و رو رفته، برای مثال رخم از رنگ توست ریشیده / دلم از زلف توست پیچیده (عنصری - ۳۶۹)، ریشه ریشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشیدن
تصویر پریشیدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پژولیدن، برهم خوردن
پریشان کردن
پراکنده شدن
پراکنده ساختن، برای مثال مرد بددل خیانت اندیشد / راز خود پیش خلق بپریشد (سنائی۱ - ۳۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
نام یکی از پادشاهان هند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ کَ / کِ دَ)
پراکنده شدن، ناپدید گشتن و نابود شدن. (از ناظم الاطباء) ، پوسیده شدن و ریختن و بیشتر در شکوفه و گل بکار رود. (از شعوری ج 2 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(لُ کَ دَ)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی).
چنان سخت زد بر زمین کاستخوان
بریزید و هم در زمان داد جان.
فردوسی.
تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) :
بلرزید کوه و بجوشید آب
بریزید برگ و نبات و گیاه.
(قصص الانبیاء ص 231).
، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار.
سوزنی.
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده.
نظامی.
برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ دَ)
رشتن. تافتن. ریسمان ساختن. (ناظم الاطباء). رشتن پنبه. تافتن پشم و ابریشم وامثال آن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). رشتۀپنبه و پشم از چرخه تافتن. (غیاث اللغات). تابیدن رشته ها با دوک یا چرخ و غیره: ریسیدن نخ. ریسیدن ریسمان. (یادداشت مؤلف) ، بانگ زدن. فغان وفریاد کردن، زاری کردن، کوشش کردن، پاشیدن و پراکنده کردن، تخلیۀ شکم کردن و ریدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ریشه دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). ریشه دستار که چشمه کنند و کبود و سپید سازند. (شرفنامۀ منیری) ، پرنیان منقش. (از برهان) (انجمن آرا) :
گفت بر پرنیان ریشیده.
طبل عطار شد پریشیده.
عنصری.
، رنگ کرده. (انجمن آرا) ، رخشنده. روشن و تابان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). رخشنده. (از انجمن آرا) (از فرهنگ اوبهی) ، ریش و زخم شده. (از برهان) (آنندراج) :
رخم از رنگ تست ریشیده.
؟ (از فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ تَ)
افتادن و ساقط شدن. (ناظم الاطباء). افتادن. (شرفنامۀ منیری) (از برهان) : تهویر، بریهیدن چیزی. انهیار، ریهیده شدن. انقیاض، ریهیده شدن. انبشاق، ریهیده شدن بند آب. (المصادر زوزنی) ، لغزیدن. (ناظم الاطباء) ، ریختن خاک نرم و جز آن از بلندی. (ناظم الاطباء) (از برهان). واریز کردن. (یادداشت مؤلف) ، ریختن آب از بلندی، پاشیده شدن. منتشر گشتن، پوسیدن. گندیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ مَ دَ)
پراشیدن. پریشان کردن. پراکنده ساختن. متفرق کردن. پخش کردن. پاشیدن. طحطحه. صعصعه. ثرثر. ثرثره:
ز چندین مال و چندین زر که برپاشی وبپریشی
عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی.
فرخی.
مرد بددل خیانت اندیشد
راز خود پیش خلق بپریشد.
سنائی.
، افشاندن. برباد دادن. پریشان کردن:
بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت
تا به دو دست و دل و پای بنفشه سپریم.
منوچهری.
پشولیدن. بشولیدن. ژولیدن. درهم کردن. آشفتن. آلفتن، بدحال شدن و بدحال گردانیدن. بیخود گشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ وِ تَ)
پوست از اندام بناخن برگرفتن. (یادداشت بخط مؤلف). خراشیدن. (آنندراج). شکافتن. چاک دادن. (ناظم الاطباء) :
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم.
خسروانی.
، محو کردن، گزیدن، برکندن، تراشیدن، چیدن، گرفتن با دندان. (ناظم الاطباء) ، خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
پیش آی کنون ای خردومند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.
خسروی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سرشتن. خمیر کردن آرد و مانند آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ گَ دی دَ)
پریشان کردن. پراکنده ساختن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). پریشیدن. و رجوع به پریشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَذْ ذَ دَ)
روشن کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به روش و مروش در برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نِ شُ دَ)
آرزو کردن. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 ب). خواستن چیزی و آرزوی آن داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ اَسَ دَ)
آزاد شدن. خلاص شدن. مرخص شدن. معاف شدن. (ناظم الاطباء) ، معزول گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ تَ)
تافتن و تابیدن. (ناظم الاطباء). درخشیدن و تابیدن. (آنندراج). تافتن. (یادداشت مؤلف). مخفف درخشیدن و بمعانی آن. (از شعوری ج ص 12) :
چمّیدن و قرارش گویی بحار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد.
منوچهری.
پیش فکر او که رخشد شمس وار
شمس گردون را به حربایی فرست.
خاقانی.
هر زمان چون آذر آذریون برخشد در چمن
هر زمان چون نیل نیلوفر بخندد در چمن.
؟ (از تاج المآثر).
و ستارگان آسمان برخشند. (دیاتسارون ص 286) ، روشن شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پرتو انداختن. (ناظم الاطباء). نور افکندن:
ز رخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خورشید راه گریز.
فردوسی.
ز رخشیدن تیغ و ژوبین و خشت
تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت.
فردوسی.
، کنایه از فخر و مباهات نمودن است. (آنندراج) ، لاف زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پنبه یا پشم را با دوک ریسیدن تافتن تابیدن:) می آسوده در مجلس همی گشت رخ میخواره همچون می همی رشت (ویس و رامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیشیدن
تصویر نیشیدن
نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
پرتو انداختن تابیدن روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریشیدن
تصویر سریشیدن
مخلوط کردن آغشته کردن، خمیر کردن، خلق کردن آفریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریشیدن
تصویر پریشیدن
بد حال شدن تهیدست شدن، مضطرب گشتن، بیخود گشتن، پریشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از پوست بدن یا سطح چیزی با سر ناخن خار و جز آن ایجاد خراش کردن خراش دادن، ریش کردن مجروح ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشیدن
تصویر رخشیدن
((رَ دَ))
تابیدن، پرتو افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریسیدن
تصویر ریسیدن
((دَ))
رشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سریشیدن
تصویر سریشیدن
((س دَ))
آغشته کردن، مخلوط کردن، خمیر کردن، آفریدن، سرشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریشیدن
تصویر خریشیدن
((خَ دَ))
خراشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پریشیدن
تصویر پریشیدن
((پَ دَ))
بدحال شدن، تهیدست شدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی معین