- رَضِيَ
- رضایت دادن، راضی، راضی بودن
معنی رَضِيَ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بد، فقیر، بی کیفیّت
سوسو زدن، بیهوش شد
نگاه خشمگین انداختن، خشم، آشفته کردن، خشمگین بودن، خشمگین شدن
ملاقات کردن، او ملاقات کرد
خسته کننده، یکنواخت
لرزش، تکان دادن
لرزان، یک لرز، لرزنده
همدل، مهربان، رحیم، قابل ترحّم، دل رحم، لطیف بودن
ارزان
ارزان
باوقار، برازنده، چابک
آخرین بودن، او ماند، ماندن
شرجی، مرطوب
خواستن، آرزو کن
بلند، نازک
همراهی، همراه
فرمانده کمکی، گروهبان
رفت و آمد کردن، سوار شد، سریع دویدن، صعود کردن، سواری کردن، زین گذاشتن
رنین، زنگ زدن
رئیس، رئیس جمهور
کباب پز کردن، کمی
پنهان کردن، پنهان شده است
فراموش کردن، فراموش شده