برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار. منوچهری. شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود. ، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار. منوچهری. شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود. ، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
شاشیدن، میختن، گمیزیدن، گمیختن، گمیز کردن، ادرار کردن، شاش زدن، شاشدن، چامیدن، شاریدنبرای مثال هر کجا در دل زمین موشی ست / سر نگونسار بر فلک میزد (انوری - ۶۰۳)
شاشیدن، میختَن، گُمیزیدَن، گُمیختَن، گُمیز کَردَن، اِدرار کَردَن، شاش زَدَن، شاشِدَن، چامیدَن، شاریدَنبرای مِثال هر کجا در دل زمین موشی ست / سر نگونسار بر فلک میزد (انوری - ۶۰۳)
خیس شدن. خیس خوردن. نقوع. انتقاع. (یادداشت بخط مؤلف) ، نم کردن. ترکردن، گداختن، حل کردن، سرشتن مانند معجون. خمیر کردن با دست و یا پا چیزی را، خاییدن، ترسیدن. هراسیدن، پس جستن اسب، ترسیده شدن. (ناظم الاطباء)
خیس شدن. خیس خوردن. نُقوع. اِنتِقاع. (یادداشت بخط مؤلف) ، نم کردن. ترکردن، گداختن، حل کردن، سرشتن مانند معجون. خمیر کردن با دست و یا پا چیزی را، خاییدن، ترسیدن. هراسیدن، پس جستن اسب، ترسیده شدن. (ناظم الاطباء)
تیز زدن. (آنندراج). رها کردن باد از دهان و یا از پائین. (ناظم الاطباء). تیز دادن. تیز رها کردن. گوزیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود جولاه شحنۀ لاهور که بتیزم به سبلت کرمش. حکیم شفائی (از آنندراج). چو بر دامان نقاشی زنم چنگ بتیزم بربروت نقش ارژنگ. ملافوقی (ایضاً). نسیم گلشنش بر سبلت شیرازه تیزیده بلاگردان اهرستان شده باغات کومانش. ؟ (ایضاً). گریزید و تیزید و شد همچو باد پی شاخ در، گوش بر باد داد. ادیب پیشاوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیز شود
تیز زدن. (آنندراج). رها کردن باد از دهان و یا از پائین. (ناظم الاطباء). تیز دادن. تیز رها کردن. گوزیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود جولاه شحنۀ لاهور که بتیزم به سبلت کرمش. حکیم شفائی (از آنندراج). چو بر دامان نقاشی زنم چنگ بتیزم بربروت نقش ارژنگ. ملافوقی (ایضاً). نسیم گلشنش بر سبلت شیرازه تیزیده بلاگردان اهرستان شده باغات کومانش. ؟ (ایضاً). گریزید و تیزید و شد همچو باد پی شاخ در، گوش بر باد داد. ادیب پیشاوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیز شود
میختن. آب تاختن. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). شاشیدن و بول کردن. (ناظم الاطباء). ادرار کردن. شاشیدن. آب تاختن. شاش کردن. (یادداشت مؤلف). به معنی شاشیدن و بول کردن است. (از آنندراج). به معنی بول کردن و شاشیدن باشد. (برهان) : گر کند هیچگاه قصد گریز خیز و ناگه به گوشش اندر میز. خسروی. یا بکردار ببر اندر شیر چیره گرد و بگوشش اندر میز. خسروی. ریخ سرگین بود و ریخن آنکه بسیار سرگین میزد. (از فرهنگ اسدی). کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد. فرخی. موش بدانک گزیدۀ پلنگ را بجوید نه آن خواهد که بدو میزد. (جامعالحکمتین ص 171). در زمین هرکجا بود موشی سرنگونسار بر فلک میزد. انوری تو نمی گفتی که در جام شراب دیو می میزد شتابان ناشتاب. مولوی. بر خویشتن بمیزی از بیم همچو موش هرگه که چون پلنگ درآیم به خرخره. پوربهای جامی. - برمیزیدن (یا برمیختن) ، میزیدن. شاشیدن. بول کردن: موش همی برگزیدۀ پلنگ برمیزد. (جامعالحکمتین ص 170). ، به معنی سرگین افکندن آید. (لغت فرس اسدی، نسخۀخطی متعلق به کتاب خانه نخجوانی) ، لخت شدن و افسرده و منجمد گشتن، آمیختن. (ناظم الاطباء)
میختن. آب تاختن. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). شاشیدن و بول کردن. (ناظم الاطباء). ادرار کردن. شاشیدن. آب تاختن. شاش کردن. (یادداشت مؤلف). به معنی شاشیدن و بول کردن است. (از آنندراج). به معنی بول کردن و شاشیدن باشد. (برهان) : گر کند هیچگاه قصد گریز خیز و ناگه به گوشش اندر میز. خسروی. یا بکردار ببر اندر شیر چیره گرد و بگوشش اندر میز. خسروی. ریخ سرگین بود و ریخن آنکه بسیار سرگین میزد. (از فرهنگ اسدی). کسی کز مرگ نندیشد نه از کشتن بپرهیزد ز بیم و هیبت شمشیر او بر اسب خون میزد. فرخی. موش بدانک گزیدۀ پلنگ را بجوید نه آن خواهد که بدو میزد. (جامعالحکمتین ص 171). در زمین هرکجا بود موشی سرنگونسار بر فلک میزد. انوری تو نمی گفتی که در جام شراب دیو می میزد شتابان ناشتاب. مولوی. بر خویشتن بمیزی از بیم همچو موش هرگه که چون پلنگ درآیم به خرخره. پوربهای جامی. - برمیزیدن (یا برمیختن) ، میزیدن. شاشیدن. بول کردن: موش همی برگزیدۀ پلنگ برمیزد. (جامعالحکمتین ص 170). ، به معنی سرگین افکندن آید. (لغت فرس اسدی، نسخۀخطی متعلق به کتاب خانه نخجوانی) ، لخت شدن و افسرده و منجمد گشتن، آمیختن. (ناظم الاطباء)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
خرد شدن. (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن: تفتیت. تفتت، از هم ریزیدن. متلاشی شدن. (یادداشت مؤلف) : آن مردگان... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه تفسیر طبری). چون همه سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه طبری بلعمی). چنان سخت زد بر زمین کاستخوان بریزید و هم در زمان داد جان. فردوسی. تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست. (ترجمه تاریخ قم ص 73)، گداخته شدن، حل شدن، افشان شدن و پراکنده شدن. (ناظم الاطباء) : بلرزید کوه و بجوشید آب بریزید برگ و نبات و گیاه. (قصص الانبیاء ص 231). ، کوفته شدن و نرم شدن، پوسیدن. فاسد شدن، مانده و خسته شدن، متنفر و بیزار شدن، ریختن. افشاندن. منتشر و پراکنده کردن. (ناظم الاطباء)، ریختن (به معنی لازم) : ریزیدن موی. (یادداشت مؤلف) : حرق انحصاص، ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) : اندر ریزیدن مژگان و علاج آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بسیار باشد که... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار. سوزنی. مژه ریزیده چشم آشفته مانده ز خوردن دست و دندان سفته مانده. نظامی. برگ درخت ریزیدن گرفت. (گلستان). گوشت مژگان خنک گرداند (کافور) و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهه القلوب). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزههالقلوب)
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن: فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز. نظامی. - بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن: چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.
برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن: فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی. نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز. نظامی. - بر کاری برخیزیدن، قصد آن کردن. آهنگ آن کردن: چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی.
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن: چو بر شاه عیب است بدخواستن بباید بخوبی دل آراستن. فردوسی. ، بدی چیزی یا کسی را خواستن: تن خویش را بدنخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی. فردوسی. دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست. سعدی (طیبات). چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن: چو بر شاه عیب است بدخواستن بباید بخوبی دل آراستن. فردوسی. ، بدی چیزی یا کسی را خواستن: تن خویش را بدنخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی. فردوسی. دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست. سعدی (طیبات). چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)