جدول جو
جدول جو

معنی بیزیدن

بیزیدن((دَ))
الک کردن، غربال کردن، بیختن
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بیزیدن

بیزیدن

بیزیدن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
بیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار

بیزیدن

بیزیدن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
بیزیدن
فرهنگ فارسی عمید

برزیدن

برزیدن
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار

خیزیدن

خیزیدن
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار

ویزیدن

ویزیدن
غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، بیز، پالاییدن، پَرویختن
ویزیدن
فرهنگ فارسی عمید