جدول جو
جدول جو

معنی حسنکدر - جستجوی لغت در جدول جو

حسنکدر(حَ سَ دَ)
دهی است جزء دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران. در 62هزارگزی شمال خاوری کرج، کنار راه شوسۀ کرج به چالوس. در کوهستان، سردسیر. سکنۀ آن 230 تن شیعه. زبان، فارسی و تاتی. آب آن از رود خانه گچ سرو چشمه. محصول آنجا سار، غلات، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری. رودخانه بین آبادی و راه شوسه است. پل چوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکندر
تصویر سکندر
(پسرانه)
مخفف اسکندر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسکندر
تصویر اسکندر
(پسرانه)
یاری کننده مرد، نام پادشاه معروف یونان بنا به روایت شاهنامه فرزند داراب پسر بهمن و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پسندر
تصویر پسندر
پسراندر، برای مثال جز به مادندر نماند این جهان گربه روی / با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا (رودکی - ۵۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکندر
تصویر سکندر
سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش
به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکدر
تصویر منکدر
تیره و تاریک، کنایه از ناخوشایند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندر
تصویر سندر
سندروس، توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، غوشه، غان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسندر
تصویر کسندر
ناکس، نااهل، برای مثال سزد ارچه او نیز تکبر کند / که شه نیکویی با کسندر کند (عنصری - ۳۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(حَ سَ نَ)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. 47هزارگزی شمال باختری جام، یک هزارگزی خاور مالرو عمومی تربت جام به فریمان. کوهستانی، معتدل. سکنۀ آن 329 تن، شیعۀ فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
دهی است بعسقلان شام. گروهی از محدثان بدان منسوبند. (منتهی الارب) (الانساب). رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(حُ دِ)
رجل حنادرالعین، مرد تیزنظر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
قریه ای است در ده فرسنگی جنوب ده بارز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سُ دَ)
خوش صورت صاحب جمال. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ / دُ)
صمغی باشد زرد و شبیه به کاه ربا. (برهان) (آنندراج) :
مشو ایمن اندر سرای فسوس
که گه سندر است و گهی سندروس.
فردوسی.
رجوع به سندروس شود.
، درخت خدنگ. (یادداشت مؤلف). قاین آغاجی (ترکی). توس. رجوع به خدنگ، سندروس و سندره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دِ)
تیره. (آنندراج) (غیاث). تیره شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چون شنیدند آن وعید منکدر
چشم بنهادند آن را منتظر.
مولوی.
، شتافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نیک دونده. (آنندراج). نیک دویده. (ناظم الاطباء) ، فرورفته شونده و فرودآینده. (آنندراج). فروریخته و فرودآمده. (ناظم الاطباء) ، ستارۀ فرودآینده از هوا. (آنندراج). ستارۀ فرودآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ دَ)
مخفف اسکندر. رجوع به اسکندر شود.
- سکندرشکوه:
سکندرشکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز.
نظامی.
- سکندرصفات:
هزار جان سکندرصفات خضرصفا
نثار چشمۀ حیوان جام او زیبد.
خاقانی.
- سکندرکش:
سمندی نگویم سکندرفشی
سمندرفشی نه سکندرکشی.
- سکندرگوهر:
دارای گیتی داوری خضر سکندر گوهری
عادل تر از اسکندری کو خون دارا ریخته.
خاقانی.
- سکندرمحافل، پادشاهی که بارگاه وی مانند بارگاه سکندر است. (ناظم الاطباء).
- سکندرمنش:
خضر سکندرمنش چشمه رای
قطب رصدبند مجسطی گشای.
نظامی.
- سکندرموکب:
سکندرموکبی داراسواری
ز دارا و سکندر یادگاری.
نظامی.
- سکندروار:
دلم گرد لب لعلت سکندروار میگردد
نگویی آخر ای مسکین فراز آب حیوان آی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان پشت گدار بخش حومه شهرستان محلات، دارای 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، صیفی، انگور، سیب زمینی و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ دَ / کُ سُ دَ / کَ سَ دُ)
مرکب از کبک + گر بمعنی کوه، پرنده ای است که آن را به عربی دراج گویند. (برهان). دراج. (ناظم الاطباء). پرنده یی چون کبوتر بسیار خوش گوشت. (یادداشت مؤلف). کبک کو. کبک کوه. کرک کوه. کبک دری. رجوع به کبک کو شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نَ)
منسوب به حسنک: رسمهای حسنکی، رسمهای ظالمانه: رسمهای حسنکی را بردارند. (تاریخ بیهقی ص 36 و 402)
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
سیاهی چشم. (مهذب الاسماء). سیاهی دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، حنادر. (منتهی الارب) (آنندراج). و در آن هشت لغت دیگر آمده: حندور. حندوره. حندوره. حندوره. حندیر. حندره. حندور. حندیره، هو علی حندر عینه و حندره عینه، او گرانست بروی چنانکه از کینه بسوی او دیدن نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
مؤلف مؤیدالفضلاء گوید رستنی که برای دفع بخر کار بندند و آنرا اسکندروس نیز گویند و چنان تسامع است که رومیان اسکندروس سیر را گویند و آنهم بخر را دور میکند کذا فی الشرفنامه:
شبی خفته بد ماه [دختر فیلقوس] با شهریار
پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه سر زو بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت...
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید [دختر فیلقوس] بنشاندند
یکی مرد بینادل و نیک رای
پژوهید تا دارو آمد بجای
گیاهی که سوزندۀ کام بود
بروم اندر اسکندرش نام بود
بمالید بر کام او [ناهید] بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
بشد ناخوشی بوی، کامش بسوخت
بکردار دیبا رخش برفروخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پُ / پِ سَ دَ)
مخفف پسراندر است که پسر زن باشد از شوی دیگر یا پسر شوهر باشد از زن دیگر. (برهان قاطع). پسر پدر باشد یعنی برادر پدری. (اوبهی). ناپسری. پسرشوهر. پسرشوی. پسرزن. ربیب:
جز بمادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
سد اسکندر، سدّ یأجوج و مأجوج. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: جایگاه آن ورای شهرهای خزرانست نزدیک مشرق الصیف، چنانک درشکل عالم ظاهر کرده شده است. و میان آن جایگاه و خزر هفتاد و دو روزه راه است و از سلام الترجمان روایت است که امیرالمؤمنین الواثق باﷲ در خواب چنان دید که سد یأجوج و مأجوج گشاده شده بودی. پس مرا فرمود تا برگ بسازم و آن جایگاه روم تا معاینه ببینم، و پنجاه مرد مرا داد و پنجاه هزار دینار و ده هزار درم دیت، و هر مردی را هزار درم فرمود، و یکساله روزی و دویست استر داد تا زاد کشند، و مرا نامه فرمود باسحاق بن اسماعیل صاحب ارمنیه و آنجا رفتیم، و اسحاق مرا نامه کرد بصاحب سریر و آنجا رسیدیم. او ساز کرد و دلیل ونامه فرستاد بملک الان و او ما را بفیلان شاه فرستاد و از آنجا ما را نامه نوشتند بملک طرخون و آنجا رفتیم و روزی و شبی بماندیم و پنجاه مرد با ما بفرستاد وساز کرد و بیست و پنج روز برفتیم تا بزمینی سیاه رسیدیم و بوی مردار و ناخوش می افتاد سخت عظیم و ما ساخته بودیم بویهای خوش دفع آنرا بهدایت خزریان و بیست و نه روز بر این صفت برفتیم و از آن حال و جایگاه پرسیدیم. گفتند درین زمین جماعتی بی قیاس مرده اند. بعد از آن بشهرهای خراب رسیدیم و بیست روزه راه برفتیم [و از آن شهرهای خراب پرسیدیم] ، گفتند اینهمه شهرها آنست که از یأجوج و مأجوج خراب گشته است از سالها باز، بعد از آن بحصن ها بسیار رسیدیم نزدیک [کوهی که] سدّ بر شعبی از آن [کوه بود] و آنجا قومی بودندمسلمان و قرآن خوان و مسجد و کتاب [داشتند] برعادت [دیگر مسلمانان] و به تازی و پارسی سخت فصیح [سخن گفتندی] . پس از ما احوال پرسیدند، ما گفتیم رسولان امیرالمؤمنین ایم. ایشان خیره شده بتعجب یکدیگر راهمی گفتند: امیرالمؤمنین ؟ پس گفتند جوانست یا پیر، و کجا باشد؟ گفتیم جوانست و بشهر سامره باشد از ناحیت عراق و گفتند ما هرگز نشنیده ایم. پس سوی دربند و کوه رفتیم. یافتیم کوهی املس بی هیچ نبات، سخت عظیم و کوهی بریده بوادئی عرض آن صد و پنجاه گز و برابر دو عضادۀ بنا کرده از هر دو روی وادی، عرض هر یکی آنچ پیدا بود بیست و پنج گز و ده رش بزیر اندر خارج برسان خوان، همه از خشت های آهنین و ملاط روی گداخته کرده، و پنجاه گز بالای آن، و دربندی آهنین ساخته و گوشهای آن برین [دو] عضاده نهاده درازا صد و بیست گز، برین عضاده ها بر سر هر یکی ازین دربند در مقدار ده رش اندر پنج، و بالای این دربند هم ازین خشت آهنین همچند دیوار بود بصر را بر ارتفاع تا سر اصل کوه، و شرفه ها بالای آن ساخته و قرنهای آهنین درهم گذاشته و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته، هر یکی از عرض پنجاه [گز] در پنجاه گز، و پنج گز ستبری آن [و] قایمها بر مقدار دربند، و برین در بر بالا [به] پانزده رش بر، قفلی نهاده هفت من و یک گز پیرامونش، و بالای این قفل [به] پنج رش حلقه ساخته درازتر از قفل و قفیرهای سخت عظیم بزرگ، و کلیدی یک گز و نیم با دوازده دندانه ساخته هر یکی چندانک دسته هاونی قوی تر اندر سلسلۀ هشت گز و چهار بدست دور آن آویخته اندر حلقۀبزرگتر از آن منجنیق در سلسله و آستانه در ده گز بطول اندر بسط صد گز راست میان هر دو عضاده، و آنچ پیدا بود [پنج گز بود و این] همه بذراع سواد [بود] و رئیس این حصنها هر آدینه بر نشستی با ده سوار و هریکی پتکی آهنین بوزن پنجاه من داشتندی و سه بار بر آن قفل زدندی سخت تا آن جماعت که بنزدیک دربند بودندی آواز بشنیدندی بدانستندی که آنرا هنوز نگاهبانان اند و [چون پتک بر قفل زدندی گوش بر در نهادندی و] آواز و غلبۀ ایشان شنیدندی و اندر نزدیک این کوه حصنی بزرگ بود ده فرسنگ در ده فرسنگ فضاء آن و بر حدّ این دربند [دو] حصن دیگر بود [فراخی هر یکی صد گزدر صد گز و بر در هر دو حصن دو درخت و اندر میان این دو حصن] چشمۀ آب و اندر یکی حصن بقیت آلت عمارت نهاده از عهد ذوالقرنین دیگهای بزرگ از جهت گداختن روی را [و بر هر دیگدانی چهار دیگ] مانند دیگ صابون و مغرفها از آهن، و خشتهای آهنین بملاط نحاس بر هم بسته هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چندیک بدست سمک آن، بعد از آن پرسیدیم که شما کس را ازایشان دیده اید؟ گفتند وقتی بسیار بر سر شرفها آمدندهر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند، بعد از آن بادی سیاه برآمد و بازپس افکندشان و نیز کس را ندیدم، چون ما را بر آن اطلاع افتاد قصد بازگشتن کردیم و ما را دلیلان دادند و زاد و بناحیت مشرق بر هفت فرسنگی سمرقند بیرون آمدیم و سوی عبداﷲ بن طاهر آمدیم مرا صدهزار درم داد و هر مردی را که با من بودند پانصد درم بداد، و از آنجا بسامره بازآمدیم پیش امیرالمؤمنین واین قصه بگفتیم و اندر آمدن و شدن ما بیست و هشت ماه روزگار گذشته بود و از این خبر نزدیک تر بدیدار سدّاسکندر هیچ روایت نیست، واﷲ اعلم. (مجمل التواریخ والقصص صص 490- 493). مراد از سدّ اسکندر را سد قفقازدانسته اند. رجوع بذوالقرنین در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
از یونانی الکساندرس، مرکب از الکس بمعنی یاری کرد + آندرس و آنر بمعنی مرد، جمعاً یعنی یاور و یاری کننده مرد، اصل آن الکسندر است، عرب الف و لام آنرا تعریف شمرده الاسکندر گفته است. (تنقیح المقال ج 1 ص 124). جوالیقی گوید: و قرأت علی ابی زکریاء، یقال ’اسکندر’ و ’اسکندر’ بکسر الهمزه و فتحها و قال: هکذا ذکره ابوالعلاء فقال لی: هی کلمه اعجمیه، لیس لها فی کلام العرب مثال. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 41). نام گروهی از مردان یونانی و رومی و مسلمان
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نِ حُ ر ر)
ابن حسینی عاملی. درگذشتۀ 1298 هجری قمری دیوان شعر دارد. (ذریعه ج 9 ص 239)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسکندر
تصویر اسکندر
سیر ثوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکدر
تصویر منکدر
تیره تیره شونده، شتابنده، دونده، فروند آینده چون ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسندر
تصویر کسندر
نا اهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندر
تصویر سندر
صاحب جمال و خوش صورت
فرهنگ لغت هوشیار
بسر درآمدن لغزیدن (اسب)، نوعی بازی و آن چنانست که هر دو کف دست خود را بر زمین گذارند و هر دو پای خود را در هوا کرده راه روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسندر
تصویر پسندر
پسر زن از شوی دیگر پسر پدر از زن دیگر ناپسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسندر
تصویر کسندر
((کَ سَ دَ))
نااهل، فرومایه، ناکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکندر
تصویر سکندر
((س کَ دَ))
لغزیدن، به سر درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسندر
تصویر آسندر
زیرکشک
فرهنگ واژه فارسی سره
توپ و تشر
فرهنگ گویش مازندرانی