جدول جو
جدول جو

معنی بیزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بیزیدن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، ویزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
فرهنگ فارسی عمید
بیزیدن
(گُ بَ / بِ نَ / نِ کَ دَ)
بیختن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
بیزیدن
چیزی را از غربال گذراندن نرمه چیزی را از مو بیز بیرون کردن
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بیزیدن
((دَ))
الک کردن، غربال کردن، بیختن
تصویری از بیزیدن
تصویر بیزیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیزیدن
تصویر خیزیدن
خزیدن، حرکت کردن با کشیدن بدن بر روی زمین، آهسته حرکت کردن و به جایی وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیزیدن
تصویر لیزیدن
سر خوردن، لیز خوردن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزیدن
تصویر ریزیدن
ریختن، جریان یافتن مایعی معمولاً از یک مکان بلند یا از یک محفظه به جایی پایین تر، جاری کردن مایع یا هر چیز سیال، وارد کردن پول به حساب، واریز کردن، داخل کردن مواد ذوب شده در قالبی خاص، پوسیدن، تجزیه شدن، جدا شدن چیزی از چیز دیگر مثلاً موهایش ریخت، قرار دادن مایع یا هر چیز سیال درون ظرف مثلاً چند تا چایی ریخت، به طور ناگهانی و به زور به جایی وارد شدن مثلاً مامورها ریختند، از بین رفتن مثلاً ترسم ریخت، افشاندن چیزی بر چیز دیگر مثلاً موهایش را ریخته بود روی صورتش، به طور فراوان و زیاد وجود داشتن مثلاً می گفتند آنجا پول ریخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
شاشیدن، میختن، گمیزیدن، گمیختن، گمیز کردن، ادرار کردن، شاش زدن، شاشدن، چامیدن، شاریدنبرای مثال هر کجا در دل زمین موشی ست / سر نگونسار بر فلک میزد (انوری - ۶۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
کاری را پیاپی کردن، مواظبت و مداومت در کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیدن
تصویر بازیدن
باختن، بازی کردن، برای مثال عشق بازیدن چنان شطرنج «بازیدن» بود / عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز (منوچهری - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال یا موبیز رد شده باشد، بیخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویزیدن
تصویر ویزیدن
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، بیز، پالاییدن، پرویختن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ دَ)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) :
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست.
منوچهری.
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن.
منوچهری.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.
منوچهری.
شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود.
، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ رَ دَ)
یخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به یخیدن و یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ رَ کَ دَ)
ارزیدن. رجوع به ارزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ هََ مَ دَ)
یوزیدن. رجوع به یوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن:
چو بر شاه عیب است بدخواستن
بباید بخوبی دل آراستن.
فردوسی.
، بدی چیزی یا کسی را خواستن:
تن خویش را بدنخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی.
فردوسی.
دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست.
سعدی (طیبات).
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ دَ)
رجوع به سزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
تفتّت. خردمرد شدن. ریزه ریزه شدن. (یادداشت دهخدا) : تمرّد، موی بریزیدن. (از دستوراللغه). و رجوع به بریزانیدن شود.
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
تیز زدن. (آنندراج). رها کردن باد از دهان و یا از پائین. (ناظم الاطباء). تیز دادن. تیز رها کردن. گوزیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود جولاه شحنۀ لاهور
که بتیزم به سبلت کرمش.
حکیم شفائی (از آنندراج).
چو بر دامان نقاشی زنم چنگ
بتیزم بربروت نقش ارژنگ.
ملافوقی (ایضاً).
نسیم گلشنش بر سبلت شیرازه تیزیده
بلاگردان اهرستان شده باغات کومانش.
؟ (ایضاً).
گریزید و تیزید و شد همچو باد
پی شاخ در، گوش بر باد داد.
ادیب پیشاوری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به تیز شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ کَ دَ)
ورزیدن است که مواظبت و مداومت کردن باشد در کاری. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عمل کردن به. (یادداشت مؤلف) : المحالمه، با کسی حلم برزیدن. (المصادر زوزنی). التحنف، دین حنفی برزیدن. (المصادر زوزنی) : و امروز فرزندان او (کیا کوشیار) اندر نواحی قم مقام دارند و علم نجوم برزنند و بنده ایشان را بشهر قم دید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر اندر کاری است که پسندیده و ستوده باشد چون مکارم اخلاق برزیدن و علم آموختن و مانند این نبض صغیر باشد و حرکت چشم بر حال اعتدال. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). قطب الدین علی و امیر الائمه قاسم و زید روزگار در طلب قوت حلال و برزیدن علم همی گذراند. (تاریخ بیهق). و امانت برزد در گفتن و نوشتن. (تاریخ بیهقی از تاریخ بیهق) (یادداشت مؤلف). روباه بر آن ضررمصائب نمود و بر آن بلا و عنا جلادت برزید. (سندبادنامه ص 328). تصبر و اصطبار میبرزید... (سندبادنامه ص 329). چون برزگری بود که تخم در زمین پراکند و در تعهدبازو و قوت آب دادن غفلت برزد. (سندبادنامه ص 33 و 34).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.
فردوسی.
چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد
عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ عَ / عِ نِ /نَ دَ)
بمعنی غیژیدن است. در منتهی الارب آمده: شظی الفرس شظی، لنگید اسب از غیزیدن استخوان شظای آن. رجوع به غیژیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویزیدن
تصویر ویزیدن
بیختن: (... بیامیزد و بکوبد و بویزد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
بول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیزیدن
تصویر غیزیدن
بر شکم رفتن همچون خزندگان و کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال رد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزیدن
تصویر بریزیدن
ریزه ریزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزیدن
تصویر میزیدن
((دَ))
شاشیدن، ادرار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیزیدن
تصویر لیزیدن
((دَ))
لیز خوردن، سر خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیزیدن
تصویر خیزیدن
((دَ))
لغزیدن، آهسته به جایی درشدن، جهیدن، بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
((دِ))
الک شده، غربال شده، بیخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
((بَ دَ))
مواظبت کردن بر کاری
فرهنگ فارسی معین