- بَلَعَ
- بلعیدن، قورت دادن
معنی بَلَعَ - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تحت عمل قرار گرفتن، موضوع
حلقه زدن، اصلاح، اصلاح کردن
قسم خوردن، قسم خورد
دست زدن، هل دادن، پرداخت کردن، به شدّت کوبیدن، برداشت کردن، فرو رفتن، سر به سینه زدن، زدن، تحریک کردن، به جلو بردن، راهنمایی کردن، دستمزد پرداخت کردن، ضربه زدن
گروه کردن، مجموعه، جمع آوری کردن، ترکیب کردن، تدوین کردن، گرد هم آمدن، جمع کردن، گروه بندی کردن، کنار هم قرار دادن، توده کردن، دوباره جمع کردن، دوباره متّحد کردن
ایجاد کردن، ایجاد کنید
آماده کردن، مخلوط کردن، آشفته کردن، ترکیب کردن
سوزن زدن، او شوکّه شده بود
بالغ شدن، بالغ، اغراق کردن
فریب دادن، او فریب داد، گول زدن
بلعیدن، قورت دادن
کاسه پر کردن، او نشست، صندلی گذاشتن، نشستن
شلّاق زدن، چرم
ایجاد کردن، آوردن
بلعیدن، دوز
رویابافی کردن، رؤیا
آسیب زدن، قطع عضو
به اوج رسیدن، رسید، رسیدن
فرش کردن، تمدید کنید
لکّه انداختن، پاشیدن
پست ارسال کردن، او فرستاد، ارسال کردن
باطل کردن، قهرمان
تخم گذاری کردن، تهاجمی
تف انداختن، تف
لبخندیدن، در یک لبخند
درخشیدن، رعد و برق، درخشش داشتن
بررسی کردن، تحقیق کنید، جستجو کردن
رنده کردن، رنده کرد
برجسته کردن، او برجسته شد، ظهور کردن، برجسته بودن
سرد کردن، سرد
افراط کردن، کاشت
شروع کردن، او شروع کرد، آغاز کردن
بخار کردن، بخور دادن
جعبه کردن، ساختن، تولید کردن