. حریص بودن در کارها. (برهان) (ناظم الاطباء) (از سروری) (مؤید الفضلاء). آزور بودن در کارها. رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود، درآویختن. (از برهان) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (فرهنگ نظام). برآویختن. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا: بشلی و بشلیدن). درآویختن. چنگ زدن. تشبث. چسبیدن و درآویختن. (از سروری). و رجوع به پشلیدن و بشل و بشکلیدن و نشلیدن، و شعوری ج 1 ورق 199، 201 و 207 شود: که بی داور این داوری نگسلد وبر بیگناه ایچ برنبشلد. ابوشکور (از لغت فرس اسدی و اشعار پراکنده). در کل غربت زپا بشلیدنم نیست ممکن روی یاران دیدنم. آغاجی (از سروری). گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بشلد زر او چون بدر خانه او برگذری. فرخی. شرم به یک سو نه ای عاشقا خیزو بدان تکل اندربشل. ابوالقاسم مؤدب (از لغت فرس اسدی). آتش بی شک بجانت درنشلد چون تو بچیز حرام درنشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 444 س 16). هیچ نیابی فراز و شیب قرآن در غزل و می بطبع چون نشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 447 س 4). گرت باید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه بشل. شمس فخری (از سروری) (از فرهنگ نظام). ، فرورفتن. (فرهنگ نظام)
. حریص بودن در کارها. (برهان) (ناظم الاطباء) (از سروری) (مؤید الفضلاء). آزور بودن در کارها. رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود، درآویختن. (از برهان) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (فرهنگ نظام). برآویختن. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا: بشلی و بشلیدن). درآویختن. چنگ زدن. تشبث. چسبیدن و درآویختن. (از سروری). و رجوع به پشلیدن و بشل و بشکلیدن و نشلیدن، و شعوری ج 1 ورق 199، 201 و 207 شود: که بی داور این داوری نگسلد وبر بیگناه ایچ برنبشلد. ابوشکور (از لغت فرس اسدی و اشعار پراکنده). در کل غربت زپا بشلیدنم نیست ممکن روی یاران دیدنم. آغاجی (از سروری). گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بشلد زر او چون بدر خانه او برگذری. فرخی. شرم به یک سو نه ای عاشقا خیزو بدان تکل اندربشل. ابوالقاسم مؤدب (از لغت فرس اسدی). آتش بی شک بجانت درنشلد چون تو بچیز حرام درنشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 444 س 16). هیچ نیابی فراز و شیب قرآن در غزل و می بطبع چون نشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 447 س 4). گرت باید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه بشل. شمس فخری (از سروری) (از فرهنگ نظام). ، فرورفتن. (فرهنگ نظام)
به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سِکَندَری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش سِکَندَر، بِه سَر دَر آمدگی، بِه سَر دَر آمدن، شِکَرفیدن، شِکوخیدن، آشکوخیدن، اَشکوخ، آشکوخ
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
پشکلیدن. رخنه کردن. به انگشت و ناخن و یا بسر کارد یا تیر. یا رخنه شدن بسوزن و خار و مانند آن باشد، چنانکه اگر جامۀ کسی بخار درآویزد و پاره شود گویند بشکلید. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری). و شکافتن و دریدن. (ناظم الاطباء). رخنه درافکندن. (شرفنامۀ منیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل متن برهان آرد: و مقلوب بگسلیدن بنظر می آید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رخنه کردن یا شدن با ناخن یا سر کارد و تیر و غیر آنها. (فرهنگ نظام) نشان و رخنه درافکندن بسر ناخن و انگشت. (از صحاح الفرس). بسر انگشت یا ناخن درافکندن. (مؤید الفضلاء). نشان و رخنۀ سر انگشت ناخن و انگشته درافکندن. (لغت فرس اسدی). رخنه درانداختن و نشان کردن بسر انگشت یا ناخن. (از معیار جمالی). رخنه و نشان بسر ناخن یا انگشت کردن. (سروری). به انگشت و ناخن رخنه و نشان کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 201، 207 و پشکلیدن شود: یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش برزنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی (از لغت فرس اسدی). خسرو رستم جدال زبدۀ محمودشاه آنکه به پیکان تیر روی قمر بشکلید. شمس فخری. ، شکارگاه. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شکار. (برهان). صید و شکار. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
پشکلیدن. رخنه کردن. به انگشت و ناخن و یا بسر کارد یا تیر. یا رخنه شدن بسوزن و خار و مانند آن باشد، چنانکه اگر جامۀ کسی بخار درآویزد و پاره شود گویند بشکلید. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری). و شکافتن و دریدن. (ناظم الاطباء). رخنه درافکندن. (شرفنامۀ منیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل متن برهان آرد: و مقلوب بگسلیدن بنظر می آید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رخنه کردن یا شدن با ناخن یا سر کارد و تیر و غیر آنها. (فرهنگ نظام) نشان و رخنه درافکندن بسر ناخن و انگشت. (از صحاح الفرس). بسر انگشت یا ناخن درافکندن. (مؤید الفضلاء). نشان و رخنۀ سر انگشت ناخن و انگشته درافکندن. (لغت فرس اسدی). رخنه درانداختن و نشان کردن بسر انگشت یا ناخن. (از معیار جمالی). رخنه و نشان بسر ناخن یا انگشت کردن. (سروری). به انگشت و ناخن رخنه و نشان کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 201، 207 و پشکلیدن شود: یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش برزنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی (از لغت فرس اسدی). خسرو رستم جدال زبدۀ محمودشاه آنکه به پیکان تیر روی قمر بشکلید. شمس فخری. ، شکارگاه. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شکار. (برهان). صید و شکار. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
بشوریدن. پشولیدن. دیدن و دانستن. (برهان) (فرهنگ خطی) (صحاح الفرس) (سروری). دیدن و نگریستن. (ناظم الاطباء). دیدن. (فرهنگ نظام) : کار بشولی که خرد کیش شد از سر تدبیر و خرد پیش شد. ابوشکور (از فرهنگ نظام) (از اشعار پراکنده).
بشوریدن. پشولیدن. دیدن و دانستن. (برهان) (فرهنگ خطی) (صحاح الفرس) (سروری). دیدن و نگریستن. (ناظم الاطباء). دیدن. (فرهنگ نظام) : کار بشولی که خرد کیش شد از سر تدبیر و خرد پیش شد. ابوشکور (از فرهنگ نظام) (از اشعار پراکنده).
وشکلیدن. مصدر وشکول است به معنی جلد و چابک و هوشیار و قوی شدن. (انجمن آرا). جلدی نمودن در کار. جلدی و چستی و چابکی کردن در کارها. (برهان). به جلدی و تندی و چابکی و هوشیاری و زرنگی و نیکویی کاری را کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به وشکول و وشکلیدن و وشکردن شود
وشکلیدن. مصدر وشکول است به معنی جلد و چابک و هوشیار و قوی شدن. (انجمن آرا). جلدی نمودن در کار. جلدی و چستی و چابکی کردن در کارها. (برهان). به جلدی و تندی و چابکی و هوشیاری و زرنگی و نیکویی کاری را کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به وشکول و وشکلیدن و وشکردن شود
آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود: ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ. شمس فخری
آشکوخیدن. کسی را که پای بچیزی اوفتد و بسر اندر آید و پس به انگشت بایستد و نیفتد گویند فلان بشکوخید. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بسر درآمدن باشد چنانکه کسی که پاش به چیزی برآید و بسر درآید گویند بشکوخید. (معیار جمالی: شکوخ). و رجوع به آشکوخیدن و شکوخیدن شود: ظلم از نهیب شاه چنان سخت میدوید کاندر عدم فتاده شکوخیده ازکلوخ. شمس فخری
شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن: پس چندان خلق بر فجاه گرد آمدند که خالد (بن ولید) از او بشکوهید. (ترجمه طبری بلعمی). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. (تاریخ بیهقی). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). شحنه ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد. (مثنوی). و رجوع به شکوهیدن شود
شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن: پس چندان خلق بر فجاه گرد آمدند که خالد (بن ولید) از او بشکوهید. (ترجمه طبری بلعمی). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. (تاریخ بیهقی). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). شحنه ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد. (مثنوی). و رجوع به شکوهیدن شود