نشلیدن. پشلیدن. چسبیدن. (از برهان) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). بشلی و بشلیدن. دوسانیدن و برچسبانیدن باشد. (سروری). برهم چسبیدن. (ناظم الاطباء). بردوسیدن بود. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی). دوشانیدن بود و نبشلد یعنی ندوشد. دوسیدن. (صحاح الفرس) چسبیدن و چفسیدن و رجوع به شل و پشل شود.
نشلیدن. پشلیدن. چسبیدن. (از برهان) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). بشلی و بشلیدن. دوسانیدن و برچسبانیدن باشد. (سروری). برهم چسبیدن. (ناظم الاطباء). بردوسیدن بود. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی). دوشانیدن بود و نبشلد یعنی ندوشد. دوسیدن. (صحاح الفرس) چسبیدن و چفسیدن و رجوع به شل و پشل شود.
نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نمو کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. (ترجمان القرآن). بالش. نشو و نما. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ نظام). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن. (فرهنگ اسدی). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است: 1- شواهد رستنی ها: به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند چون سرو در آن دولت پاینده همی بال. فرخی. بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی. منوچهری. القصه در این جهان چو بید مجنون می بالم و در ترقی معکوسم. (منسوب به ابوسعید ابی الخیر). نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی). هرچند چنار تو همی بالد آهنگر او همی زند اره. ناصرخسرو. گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر. ناصرخسرو. بسان عرعر در بوستان ملک ببال بسان خورشید از آسمان عمر بتاب. مسعودسعد. [جورا] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. (نوروزنامه). هنگام بهارست و نهال اکنون بالد زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی. سوزنی. بس نبالدگیابنی که کژست بس نپرد کبوتری که ترست. خاقانی. و هرگز موی او نبالیدی. (از تذکره الاولیاء عطار). مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار. قاآنی. صیحان، بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز، بالیدن گیاه. اغلیلاب، بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء، بالیدن کشت. (منتهی الارب). - دراز بالیدن، بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه: و بسبب آنکه نبات او (لبلاب) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه صیدلۀ ابوریحان ذیل لبلاب). 2- شواهد در حیوان و انسان: ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی. (ترجمه طبری بلعمی). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی. (ترجمه طبری بلعمی). چو رستم ببالید و بفراخت یال دل از شادمانی بپرداخت زال. فردوسی. بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش اهریمنی. فردوسی. ببالید و آمدش هنگام شوی یکی خویش بد مر ورا نامجوی. فردوسی. ببالید [شیروی] بر سان سرو سهی همی بود با زیب و با فرهی. فردوسی. ببالید [فریدون] بر سان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی. فردوسی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. چو بالید و سالش ده و پنج شد بزرگی وفرهنگ را گنج شد. اسدی. ببالید و چون سرو بالا گرفت هنرمندی و نام والا گرفت. اسدی. تنت از ره طبع بالد همی به جان از ره دانش خویش بال. ناصرخسرو. و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا چنانکه خواهد بالید (اندام) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ... اندر میان شلوارم پیرهن پیرهن همی بالید. رشید وطواط. فقع، بالیدن کودک و جنبیدن. تطبیخ، بالیدن کودک. (منتهی الارب). شبابه، شباب، بالیدن کودک. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). - بالیدن گرفتن، بزرگ شدن. نمو کردن. افزونی گرفتن. بزرگ شدن از همه جوانب. گسترش یافتن از همه سو: نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت. (تاریخ سیستان). - بر بالیدن، نشو. نشاءه. (تاج المصادر بیهقی). 3- شواهد در غیر گیاه و حیوان: ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشید. فردوسی. از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و ببالدش گنج. فردوسی. روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده. ظهیر فاریابی. ، ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام) : و در قدیم زدن بر آستین به نشانۀ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف) : رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش بامش بر آستین و لتش بر قفا زند. خطیری
نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نمو کردن. (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. (ترجمان القرآن). بالش. نشو و نما. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ نظام). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن. (فرهنگ اسدی). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است: 1- شواهد رستنی ها: به پالیز بلبل بنالد همی گل از نالۀ او ببالد همی. فردوسی. چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند چون سرو در آن دولت پاینده همی بال. فرخی. بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی. منوچهری. القصه در این جهان چو بید مجنون می بالم و در ترقی معکوسم. (منسوب به ابوسعید ابی الخیر). نارون، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی). هرچند چنار تو همی بالد آهنگر او همی زند اره. ناصرخسرو. گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر. ناصرخسرو. بسان عرعر در بوستان ملک ببال بسان خورشید از آسمان عمر بتاب. مسعودسعد. [جورا] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. (نوروزنامه). هنگام بهارست و نهال اکنون بالد زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی. سوزنی. بس نبالدگیابنی که کژست بس نپرد کبوتری که ترست. خاقانی. و هرگز موی او نبالیدی. (از تذکره الاولیاء عطار). مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار. قاآنی. صیحان، بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز، بالیدن گیاه. اغلیلاب، بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء، بالیدن کشت. (منتهی الارب). - دراز بالیدن، بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه: و بسبب آنکه نبات او (لبلاب) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه صیدلۀ ابوریحان ذیل لبلاب). 2- شواهد در حیوان و انسان: ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی. (ترجمه طبری بلعمی). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی. (ترجمه طبری بلعمی). چو رستم ببالید و بفراخت یال دل از شادمانی بپرداخت زال. فردوسی. بپوشند پیراهن بدتنی ببالند با کیش اهریمنی. فردوسی. ببالید و آمدش هنگام شوی یکی خویش بد مر ورا نامجوی. فردوسی. ببالید [شیروی] بر سان سرو سهی همی بود با زیب و با فرهی. فردوسی. ببالید [فریدون] بر سان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی. فردوسی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. چو بالید و سالش ده و پنج شد بزرگی وفرهنگ را گنج شد. اسدی. ببالید و چون سرو بالا گرفت هنرمندی و نام والا گرفت. اسدی. تنت از ره طبع بالد همی به جان از ره دانش خویش بال. ناصرخسرو. و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا چنانکه خواهد بالید (اندام) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ... اندر میان شلوارم پیرهن پیرهن همی بالید. رشید وطواط. فقع، بالیدن کودک و جنبیدن. تطبیخ، بالیدن کودک. (منتهی الارب). شبابه، شباب، بالیدن کودک. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). - بالیدن گرفتن، بزرگ شدن. نمو کردن. افزونی گرفتن. بزرگ شدن از همه جوانب. گسترش یافتن از همه سو: نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت. (تاریخ سیستان). - بر بالیدن، نشو. نشاءه. (تاج المصادر بیهقی). 3- شواهد در غیر گیاه و حیوان: ببالید کوه آبها بردمید سر رُستنی سوی بالا کشید. فردوسی. از امروز تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و ببالدش گنج. فردوسی. روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده. ظهیر فاریابی. ، ضربت و زخم با کف دست بر سر زدن. (یادداشت مؤلف). ضربتی که با کف گشاده بر میان سر کسی زنند. (یادداشت مؤلف). با دست بر سرکسی زدن. (فرهنگ نظام) : و در قدیم زدن بر آستین به نشانۀ توهین و تخفیف. (یادداشت مؤلف) : رویش نبیند ایچ و قضا را چو بیندش بامش بر آستین و لتش بر قفا زند. خطیری
پشکلیدن. رخنه کردن. به انگشت و ناخن و یا بسر کارد یا تیر. یا رخنه شدن بسوزن و خار و مانند آن باشد، چنانکه اگر جامۀ کسی بخار درآویزد و پاره شود گویند بشکلید. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری). و شکافتن و دریدن. (ناظم الاطباء). رخنه درافکندن. (شرفنامۀ منیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل متن برهان آرد: و مقلوب بگسلیدن بنظر می آید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رخنه کردن یا شدن با ناخن یا سر کارد و تیر و غیر آنها. (فرهنگ نظام) نشان و رخنه درافکندن بسر ناخن و انگشت. (از صحاح الفرس). بسر انگشت یا ناخن درافکندن. (مؤید الفضلاء). نشان و رخنۀ سر انگشت ناخن و انگشته درافکندن. (لغت فرس اسدی). رخنه درانداختن و نشان کردن بسر انگشت یا ناخن. (از معیار جمالی). رخنه و نشان بسر ناخن یا انگشت کردن. (سروری). به انگشت و ناخن رخنه و نشان کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 201، 207 و پشکلیدن شود: یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش برزنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی (از لغت فرس اسدی). خسرو رستم جدال زبدۀ محمودشاه آنکه به پیکان تیر روی قمر بشکلید. شمس فخری. ، شکارگاه. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شکار. (برهان). صید و شکار. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
پشکلیدن. رخنه کردن. به انگشت و ناخن و یا بسر کارد یا تیر. یا رخنه شدن بسوزن و خار و مانند آن باشد، چنانکه اگر جامۀ کسی بخار درآویزد و پاره شود گویند بشکلید. (برهان) (از رشیدی) (از جهانگیری). و شکافتن و دریدن. (ناظم الاطباء). رخنه درافکندن. (شرفنامۀ منیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل متن برهان آرد: و مقلوب بگسلیدن بنظر می آید. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رخنه کردن یا شدن با ناخن یا سر کارد و تیر و غیر آنها. (فرهنگ نظام) نشان و رخنه درافکندن بسر ناخن و انگشت. (از صحاح الفرس). بسر انگشت یا ناخن درافکندن. (مؤید الفضلاء). نشان و رخنۀ سر انگشت ناخن و انگشته درافکندن. (لغت فرس اسدی). رخنه درانداختن و نشان کردن بسر انگشت یا ناخن. (از معیار جمالی). رخنه و نشان بسر ناخن یا انگشت کردن. (سروری). به انگشت و ناخن رخنه و نشان کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 201، 207 و پشکلیدن شود: یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش برزنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی (از لغت فرس اسدی). خسرو رستم جدال زبدۀ محمودشاه آنکه به پیکان تیر روی قمر بشکلید. شمس فخری. ، شکارگاه. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، شکار. (برهان). صید و شکار. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
از: نشل + یدن پسوند مصدری). چنگ درزدن ودرآویختن بود به چیزی. و آن را به تازی تشبث گویند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین نقل از جهانگیری). گرفتن. آویختن. (از برهان قاطع، ذیل نشل) : گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر نشلد زر او چون به در خانه او برگذری. فرخی (از حاشیۀ برهان). گرت پاید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه نشل. شمس فخری. ، آویختن. آویزان کردن، به دست گرفتن و به زور گرفتن. (ناظم الاطباء)، دو چیز را با هم دوختن و چسباندن و کوبیدن. (از برهان قاطع، ذیل نشل). سروری گوید: در مؤید (الفضلا) و نسخۀ میرزا (ابراهیم) به معنی دو چیز باشد که بر یکدیگر دوزند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
از: نشل + یدن پسوند مصدری). چنگ درزدن ودرآویختن بود به چیزی. و آن را به تازی تشبث گویند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین نقل از جهانگیری). گرفتن. آویختن. (از برهان قاطع، ذیل نشل) : گر تو خواهیش و گر نه به تو اندر نشلد زر او چون به در خانه او برگذری. فرخی (از حاشیۀ برهان). گرت پاید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه نشل. شمس فخری. ، آویختن. آویزان کردن، به دست گرفتن و به زور گرفتن. (ناظم الاطباء)، دو چیز را با هم دوختن و چسباندن و کوبیدن. (از برهان قاطع، ذیل نشل). سروری گوید: در مؤید (الفضلا) و نسخۀ میرزا (ابراهیم) به معنی دو چیز باشد که بر یکدیگر دوزند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
بشوریدن. پشولیدن. دیدن و دانستن. (برهان) (فرهنگ خطی) (صحاح الفرس) (سروری). دیدن و نگریستن. (ناظم الاطباء). دیدن. (فرهنگ نظام) : کار بشولی که خرد کیش شد از سر تدبیر و خرد پیش شد. ابوشکور (از فرهنگ نظام) (از اشعار پراکنده).
بشوریدن. پشولیدن. دیدن و دانستن. (برهان) (فرهنگ خطی) (صحاح الفرس) (سروری). دیدن و نگریستن. (ناظم الاطباء). دیدن. (فرهنگ نظام) : کار بشولی که خرد کیش شد از سر تدبیر و خرد پیش شد. ابوشکور (از فرهنگ نظام) (از اشعار پراکنده).
چنگ در زدن در آویختن بچیزی تشبث کردن: گر تو خواهیش و گرنه (خواهی واگرنه) بتواند اندر نشلد زر او چون بدرخانه او برگذری... (فرخی. عبد. 401) توضیح جهانگیری همین بیت را برای فعل فوق شاهد آورده اما سروری گوید: در موید (الفضلا) و نسخه میرزا (ابراهیم) بمعنی دو چیز باشد که بریکدیگر دوزند
چنگ در زدن در آویختن بچیزی تشبث کردن: گر تو خواهیش و گرنه (خواهی واگرنه) بتواند اندر نشلد زر او چون بدرخانه او برگذری... (فرخی. عبد. 401) توضیح جهانگیری همین بیت را برای فعل فوق شاهد آورده اما سروری گوید: در موید (الفضلا) و نسخه میرزا (ابراهیم) بمعنی دو چیز باشد که بریکدیگر دوزند