بیختن چیزی با پرویزن، غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن
بیختن چیزی با پرویزن، غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، بیز، پالاییدن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن آهیختن، آهختن، آهنجیدن، آختن، اختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن آهیختَن، آهِختَن، آهَنجیدَن، آختَن، اَختَن
آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
دوختن در تمام معانی. - چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی: او چه کرد آنجا که تو آموختی چشم ما از مکر خود بردوختی. مولوی. - دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن: بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است. حافظ
دوختن در تمام معانی. - چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی: او چه کرد آنجا که تو آموختی چشم ما از مکر خود بردوختی. مولوی. - دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن: بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است. حافظ
پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن: هست یاقوت بهرمان، پرهیخت ادب آمد که دیو از او بگریخت. (صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری). ، پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن، رها کردن، خالی کردن
پرهختن. فرهیختن. فرهنجیدن. ادب کردن: هست یاقوت بهرمان، پرهیخت ادب آمد که دیو از او بگریخت. (صاحب فرهنگ منظومه از جهانگیری). ، پرهیز کردن. احتراز کردن. دور شدن، رها کردن، خالی کردن
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)