جدول جو
جدول جو

معنی بثغ - جستجوی لغت در جدول جو

بثغ
(اِ)
پدید آمدن خون در سراسر تن. (از اقرب الموارد) .سرخ و سطبر گشتن اندام از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء). و اگر این حالات مخصوص به لب باشد بثع است با عین مهمله. (از منتهی الارب) ، لفظی است که شبان گوسفندان و بز را بدان خواند. (سروری) :
سخن شیرین از زفت نیارد بر
بز به بج بج (بر) هرگز نشود فربه.
رودکی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برغ
تصویر برغ
جایی از نهر که با سنگ و خاک جلو آن را ببندند تا آب داخل جوی دیگر شود، جایی که آب از نهر وارد جوی کوچک شود، بندآب، سربرغ، برغاب، وارغ، برای مثال چو شمع از عشق هر دم بازخندم / به پیش چشم برغی بازبندم (عطار - لغتنامه - برغ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغ
تصویر باغ
زمینی که دور آن را دیوار کرده و انواع درختان در آن کاشته باشند، بوستان
باغ ارم: کنایه از بهشت، باغی مانند بهشت، باغی که شداد ساخت، برای مثال دید باغی نه باغ بلکه بهشت / به ز باغ ارم به طبع و سرشت (نظامی۴ - ۶۷۶)
باغ بهشت: بهشت، باغ بسیار باصفا که از خرمی مانند بهشت باشد، برای مثال در زمینی درخت باید کشت / کآورد میوه ای چو باغ بهشت (نظامی۴ - ۵۵۱)
باغ خلد: بهشت، باغ بهشت
باغ سیاووشان: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
باغ شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
باغ شیرین: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی باغ شیرین را شکربار / درخت تلخ را شیرین شدی بار (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
باغ وحش: محوطه ای که در آن انواع حیوانات اهلی و وحشی را برای تماشای مردم نگه داری می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوغ
تصویر بوغ
املای دیگر واژۀ بوق، آلت فلزی یا استخوانی میان تهی که با دهان در آن می دمند و صدا می کند، صور، برغو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بثر
تصویر بثر
آبله ریزه که روی پوست بدن ایجاد می شود، جوش
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان قوشخانه بخش باجگیران شهرستان قوچان که در 70 هزارگزی شمال باختر باجگیران واقعاست، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 238 سکنه و آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و قالیچه و گلیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 150 هزارگزی جنوب کهنوج و 10 هزارگزی باختر راه مالرو انگهران به کهنوج واقع و دارای 4 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است به مرو، قریه ای است در دو فرسخی مرو که آنرا باغ و برزن نیز گویند، (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (مرآت البلدان ج 1 ص 161) (انساب سمعانی ج 1 ورق 61)
لغت نامه دهخدا
بستان. روضه. مشترک است در عربی و فارسی و جمع آن در عربی بیغان است. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). گلستان. صاحب آنندراج گوید: از مولوی حبیب الله خان شنیده شد که باغ لغت عربی است و بیغان جمع آن... در عرف هندیان به کاف فارسی خوانند و این از توافق لسانین بود - انتهی. محوطه ای که نوعاً محصور است و در آن گل و ریاحین و اشجار مثمر و سبزی آلات و جز آنها غرس و زراعت میکنند. (ناظم الاطباء). آبسالان. (برهان). بوستان. ج، باغات و این جمع تراشیدۀ فارسی زبانان متعرب است. (از آنندراج). در پهلوی: باغ ’مناس 269’ سغدی: باغ، گیلکی: باک. فریزندی: باک، نطنزی: باگ. سرخه ای و شهمیرزادی: باک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). حدیقه. (انجمن آرای ناصری) (برهان). جایی که در اودرختان میوه دار و گل آور باشد. (هفت قلزم). علجوم، باغ بسیاردرخت. (منتهی الارب). مغلوبه، باغ بهم نزدیک و درهم و پیچیده درخت. (منتهی الارب) :
ببگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و بیاران او شد نفاغ.
ابوشکور.
کجا باغ بینی همه راغ بود
کجا راغ بینی همه باغ بود.
ابوشکور.
آمدآن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در صراف.
ابوالمؤید.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
سروتن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ.
فردوسی.
سوی میوه و باغ بودیش [خسروپرویز روی
بدان تا بیابد زهر میوه بوی.
فردوسی.
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.
فردوسی.
دگر شارسان برکۀ اردشیر
پراز باغ و پر گلشن و آبگیر.
فردوسی.
خداوندا یکی بنگر بباغ و راغ و دشت اندر
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی.
منوچهری.
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیرسفین.
منوچهری.
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر شود.
عنصری.
بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت: بایستی این باغ دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346).
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
ابونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بود جغد خرم به ویرانه زشت
چو بلبل بخوش باغ اردی بهشت.
اسدی.
شهری نه یکی باغ پر از میوه، پر از گل
دیوار مزین همه و خاک مشجر.
ناصرخسرو.
گرنه چو یوسف شده ست گل چو زلیخا
باغ چرا بازشد دوازده ساله.
ناصرخسرو.
تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین.
ناصرخسرو.
ای باغ جان کزان لب به نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم.
خاقانی.
گویی از باغ جان رسدخبرت
بویی ای مه نمیرسد چه رسد.
خاقانی.
برسد میوه بست در باغت
که بهیچ آفتاب می نرسد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 783).
عروس باغ مگر جلوه میکند امروز
که باد غالیه سای است و ابرلؤلؤ بار.
ظهیر فاریابی.
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن باشد از باد خزانی.
نظامی.
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست.
مولوی.
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید.
سعدی.
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست.
سعدی.
بلبل بیدل تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدرآید.
حافظ.
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بارگل.
کاتبی ترشیزی.
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت.
محمد قلی سلیم (از شعوری).
در باغ طبیعت نفشردیم قدم را
چیدیم و گذشتیم گل شادی و غم را.
عرفی.
چندانکه بهار است و خزان است در این باغ
چشم دل شبنم نگرانست در این باغ.
صائب.
گشته دستم شاخ گل از بسکه دارد داغها
یادگار باغ نومیدیست بر سر میزنم.
میرزا فصیح (از شعوری).
لغت نامه دهخدا
(غِنْ)
طلب کننده. طالب. ج، بغاه و بغیان. (تاج العروس) (اقرب الموارد).
- جمل باغ، لایلقح. (از اصمعی بروایت تاج العروس). شتری که باردار نگرداند ناقه را. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بَ رَ / بَ رِ)
بند آب. (برهان). سد. (شرفنامۀ منیری). برغ آب. بندی باشد که از چوب و خاشاک و خاک و گل در پیش آب بندند. بزغ. (برهان) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامه). ورغ. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به بزغ و ورغ و وراغ و سربرغ شود:
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
به پیش چشم برغی بازبندم.
عطار (از انجمن آرا).
جهان را بود برغ آب جسته
ز کشته پیش برغی باز بسته.
عطار (از انجمن آرا).
، گندم نیم آس کرده است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بلغور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لعاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به ناز و نعمت زیستن. (منتهی الارب). رجوع به برغ شود، آشی باشد که از گندم نیم کوفتۀ خردکرده پزند و گروهی فروشه گویندش و گروهی فرفوط و اگر از جو باشد همین گویند. (اوبهی). آشی که از جو و گندم بپزند و آنرا بلغور نیز نامند که مقلوب برغول است چنانکه گفته اند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) ، بلغور. گندم پخته و خشک کرده که بآسیا نیم و نیم کنند. گندمی که در هم شکسته باشند. (برهان). گندم نیم نیم کرده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی) :
آسیای صبوریم که مرا
هم ببرغول و هم بسرمه کنند.
حکاک (فرهنگ اسدی).
، هر چیزی که آنرا در هم کوفته باشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
برغ. (از منتهی الارب). بناز و نعمت زیستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و فعل آن از باب سمع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَثْ ی ی)
آنکس که زیاد مدح خلق کند. (از اقرب الموارد). بسیار مدح کننده مردم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بِ ثَ)
خاکستر. (ناظم الاطباء). خاکستر، والاصل بثوه. ج، بثّی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عرق و خوی کردن. (منتهی الارب). خوی کردن. عرق کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بثنه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بثنه شود، شناختن. دانستن. (انجمن آرای ناصری). تشخیص دادن: یکی از بزرگان محمود را بخواب دید که همه اندام او ریخته و خاک شده مگر چشم او که در چشمخانه همی گردید. همه بزرگان در تأویل آن فروماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوز نگرانست که ملکش با دگرانست. (گلستان).
، ثابت کردن. آماده کردن. در جای خود قرار دادن. بکار داشتن:
نبشتن ز گفتن مهمتر شناس
بگاه نوشتن بجا آر هوش.
مسعود سعد.
و رجوع به بجای آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ثُ)
مرغزارها. (منتهی الارب). جمع واژۀ بثنه، قرارگرفتن. آرام یافتن. بر جای قرار یافتن:
بجاآمدند آن سپاه مهان
شدند آفرین خوان به شاه جهان.
فردوسی.
و رجوع به جا و بجای آمدن شود
لغت نامه دهخدا
بند که از آن چیزی را بندند، (غیاث اللغات)، در ترکی بمعنی بند که از آن چیزی را بندند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
سرچشمه و کنارۀ نهر که درانیده شده باشد. ج، بثوق. (منتهی الارب). بندآب گشاده. (مهذب الاسماء). آنجا که بند شکسته شود. (از اقرب الموارد). ج، بثوق. چنانکه گفته اند: و هؤلاء اهل الوثوق فی سد البثوق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اطاق فوقانی که دارای پنجره های متعدد برای نظاره و دخول هوا باشد، گنبد سقف گنبدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لثغ
تصویر لثغ
کند زبانی تک زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغ
تصویر برغ
به ناز ونعمت زیستن
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی شده برغو کرنای گاودم کرنای گاودم یکی از آلات ذوات النفخ. نوع قدیمی آن از شاخ بوده و بعد آنرا از استخوان و فلز ساختند و آن برای تقویت صدای شخص نیز بهنگام مکالمه از مسافت دور بکار میرفت، نای بزرگ کرنای، نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار ازمحلی بمحل دیگر بکار برند نفیر، جمع ابواق بوقات. یا بوق اتومبیل. نوعی بوق مغناطیسی است که در اتومبیلها از آن استفاده کنند
فرهنگ لغت هوشیار
گلستان، بستان زمینی است که دور آن دیوار کشیده و در آن درختان زیادی کاشته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
پروش جوشی که از اندام برآید، آبخیز جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود. واحد آن بثره، جمع بثور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثق
تصویر بثق
سر چشمه، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغ
تصویر بلغ
مرد فصیح، رساننده سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
برآمدن آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضغ
تصویر بضغ
((بُ))
کابین، مهر، جماع، طلاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوغ
تصویر بوغ
بوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
((بَ زَ))
قورباغه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برغ
تصویر برغ
((بَ))
بندی باشد که از چوب و خاشاک و خاک و گل در برابر آب ببندند، سد، برغاب، ورغ، وارغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بثر
تصویر بثر
((بَ))
جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باغ
تصویر باغ
متوجه اصل مطلب نبودن، پخته نبودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسغ
تصویر بسغ
((بَ سَ))
اطاق فوقانی که دارای پنجره های متعدد برای نظاره و دخول هوا باشد، گنبد، سقف گنبدی
فرهنگ فارسی معین